دیده ور آن که تا نهد دل به از غالب دهلوی غزل 321
1. دیده ور آن که تا نهد دل به شمار دلبری
در دل سنگ بنگرد رقص بتان آزری
...
1. دیده ور آن که تا نهد دل به شمار دلبری
در دل سنگ بنگرد رقص بتان آزری
...
1. از جسم به جان نقاب تا کی؟
این گنج درین خراب تا کی؟
...
1. نخواهم از صف حوران ز صد هزار یکی
مرا بس ست ز خوبان روزگار یکی
...
1. ز بس که با تو به هر شیوه آشناستمی
به عشق مرکز پرگار فتنه هاستمی
...
1. رفت آن که کسب بوی تو از باد کردمی
گل دیدمی و روی ترا یاد کردمی
...
1. دل که ازمن مر ترا فرجام ننگ آرد همی
بر سر راه تو با خویشم به جنگ آرد همی
...
1. اگر به شرع سخن در بیان بگردانی
ز سوی کعبه رخ کاروان بگردانی
...
1. مژده خرمی و بی خللی را مانی
ابدی جنت و فیض ازلی را مانی
...
1. بدین خوبی خرد گوید که کام دل مخواه از وی
نکوروی و نکوکار و نکونام ست آه از وی
...
1. ای که گفتم ندهی داد دل آری ندهی
تا چو من دل به مغان شیوه نگاری ندهی
...
1. همنشین جان من و جان تو این انگیز هی
سینه ای از ذوق آزار منش لبریز هی
...
1. تابم ز دل برد کافرادایی
بالا بلندی کوته قبایی
...