1 تا فصلی از حقیقت اشیا نوشته ایم آفاق را مرادف عنقا نوشته ایم
2 ایمان به غیب تفرقه ها ضمیر رفت از ضمیر ز اسما گذشته ایم و مسما نوشته ایم
3 عنوان رازنامه اندوه ساده بود سطر شکست رنگ به سیما نوشته ایم
4 قلزم فشانی مژه از پهلوی دل ست این ابر را برات به دریا نوشته ایم
1 بی خویشتن عنان نگاهش گرفته ایم از خود گذشته و سر راهش گرفته ایم
2 دل با حریف ساخته و ما ز سادگی بر مدعای خویش گواهش گرفته ایم
3 آوارگی سپرده به ما قهرمان شوق ما همتی ز گرد سپاهش گرفته ایم
4 از چشم ما خیال تو بیرون نمی رود گویی به دام تار نگاهش گرفته ایم
1 جلوه معنی به جیب وهم پنهان کردهایم یوسفی در چارسوی دهر نقصان کردهایم
2 پشت بر کوه است طاقت تکیه تا بر رحمت است کار دشوار است و ما بر خویش آسان کردهایم
3 رنگها چون شد فراهم مصرفی دیگر نداشت خلد را نقش و نگار طاق نسیان کردهایم
4 ناله را از شعله آیین چراغان بستهایم گریه را از جوش خون تسبیح مرجان کردهایم
1 بر لب یا علی سرای باده روانه کرده ایم مشرب حق گزیده ایم عیش مغانه کرده ایم
2 در رهت از پگه روان پیشتریم یک قدم حکم دوگانه داده ای ساز سه گانه کرده ایم
3 بو که به حشو بشنوی قصه ما و مدعی تازه ز رویداد شهر طرح فسانه کرده ایم
4 رغم رقیب یک طرف کوری چشم خویشتن ناوک غمزه ترا دیده نشانه کرده ایم
1 رفت بر ما آنچه خود ما خواستیم وایه از سلطان به غوغا خواستیم
2 دیگران شستند رخت خویش و ما تری دامن ز دریا خواستیم
3 دانش و گنجینه پنداری یکی ست حق نهان داد آنچه پیدا خواستیم
4 چون به خواهش کارها کردند راست خویش را سرمست و رسوا خواستیم
1 بیا که قاعده آسمان بگردانیم قضا به گردش رطل گران بگردانیم
2 ز چشم و دل به تماشا تمتع اندوزیم ز جان و تن به مدارا زیان بگردانیم
3 به گوشه ای بنشینیم و در فراز کنیم به کوچه بر سر ره پاسبان بگردانیم
4 اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
1 بس که بپیچد به خویش جاده ز گمراهیم ره به درازی دهد عشوه کوتاهیم
2 شعله چکد غم کرا گل شکفد مزد کو شمع شبستانیم باد سحرگاهیم
3 جور بتان دلکش ست محو بداندیشیم پند کسان آتش ست داغ نکو خواهیم
4 گوشه ویرانه را آفت هر روزه ام منزل جانانه را فتنه ناگاهیم
1 سوخت جگر تا کجا رنج چکیدن دهیم رنگ شو ای خون گرم تا به پریدن دهیم
2 عرصه شوق تو را مشت غباریم ما تن چو بریزد ز هم هم به تپیدن دهیم
3 جلوه غلط کرده اند رخ بگشا تا ز مهر ذره و پروانه را مژده دیدن دهیم
4 سبزه ما در عدم تشنه برق بلاست در ره سیل بهار شرح دمیدن دهیم
1 ها، پری شیوه غزالان و ز مردم رمشان دل مردم به خم طره خم در خمشان
2 کافرانند جهانجوی که هرگز نبود طره حور دلاویزتر از پرچمشان
3 آشکارا کش و بدنام و نکونامی جوی آه از این طایفه وان کس که بود محرمشان
4 رشک بر تشنه تنها رو وادی دارم نه بر آسوده دلان حرم و زمزمشان
1 چون شمع رود شب همه شب دود ز سرمان زین گونه کرا روز به سر رفت؟ مگرمان
2 آذر بپرستیم و رخ از شعله نتابیم ای خوانده به سوی خود ازین راهگذرمان
3 در عشق تو ضرب المثل راهروانیم بگذار به ره خفته و از بیشه مبرمان
4 از بی خردی کوی ترا خلد شمردیم چونست که در کوی تو ره نیست دگرمان