1 بیا که قاعده آسمان بگردانیم قضا به گردش رطل گران بگردانیم
2 ز چشم و دل به تماشا تمتع اندوزیم ز جان و تن به مدارا زیان بگردانیم
3 به گوشه ای بنشینیم و در فراز کنیم به کوچه بر سر ره پاسبان بگردانیم
4 اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
1 بی خویشتن عنان نگاهش گرفته ایم از خود گذشته و سر راهش گرفته ایم
2 دل با حریف ساخته و ما ز سادگی بر مدعای خویش گواهش گرفته ایم
3 آوارگی سپرده به ما قهرمان شوق ما همتی ز گرد سپاهش گرفته ایم
4 از چشم ما خیال تو بیرون نمی رود گویی به دام تار نگاهش گرفته ایم
1 تا به کی صرف رضاجویی دلها باشم فرصتم باد کزین پس همه خود را باشم
2 گاهگاه از نظرم مست و غزلخوان بگذر ور نه بر عهده من نیست که رسوا باشم
3 سخت جانان تو در پاس غم استاد خودند شرر از من نجهد گر رگ خارا باشم
4 با دل چون تو ستمپیشه داورنشناس چه کنم گر همه اندیشه فردا باشم؟
1 ز من حذر نکنی گر لباس دین دارم نهفته کافرم و بت در آستین دارم
2 زمردین نبود خاتم گدا دریاب که خود چه زهر بود کان ته نگین دارم
3 اگر به طالع من سوخت خرمنم چه عجب؟ عجب ز قسمت یک شهر خوشه چین دارم
4 نشسته ام به گدایی به شاهراه و هنوز هزار دزد به هر گوشه در کمین دارم
1 چون شمع رود شب همه شب دود ز سرمان زین گونه کرا روز به سر رفت؟ مگرمان
2 آذر بپرستیم و رخ از شعله نتابیم ای خوانده به سوی خود ازین راهگذرمان
3 در عشق تو ضرب المثل راهروانیم بگذار به ره خفته و از بیشه مبرمان
4 از بی خردی کوی ترا خلد شمردیم چونست که در کوی تو ره نیست دگرمان
1 هر که را بینی ز می بیخود، ثنایش می نویس بهر دفع فتنه حرزی از برایش می نویس
2 ای رقم سنج یمین دوست بیکاری چرا خود سپاس دست خنجر آزمایش می نویس
3 آنچه همدم هر شب غم بر سرم می بگذرد هر سحر یکسر به دیوار سرایش می نویس
4 گر همین دیو و غریو و رنگ و نیرنگست و بس هر کجا شیخی ست کافر ماجرایش می نویس
1 هنگام بوسه بر لب جانان خورم دریغ در تشنگی به چشمه حیوان خورم دریغ
2 آن ساده روستایی شهر محبتم کز پیچ و خم به زلف پریشان خورم دریغ
3 در رشکم از صلا و ملالم ز دورباش بر خوان وصل و نعمت الوان خورم دریغ
4 خواهم ز بهر لذت آزار زندگی بر دل بلا فشانم و بر جان خورم دریغ
1 چه غم ار به جد گرفتی ز من احتراز کردن؟ نتوان گرفت از من به گذشته ناز کردن
2 نگهت به موشکافی ز فریب رم نخوردن نفسم به دام بافی ز سخن دراز کردن
3 تو و در کنار شوقم گره از جبین گشودن من و بر رخ دو عالم در دل فراز کردن
4 مژه را ز خونفشانی به دل ست همزبانی که شماردم به دامن ستم گداز کردن
1 رفت بر ما آنچه خود ما خواستیم وایه از سلطان به غوغا خواستیم
2 دیگران شستند رخت خویش و ما تری دامن ز دریا خواستیم
3 دانش و گنجینه پنداری یکی ست حق نهان داد آنچه پیدا خواستیم
4 چون به خواهش کارها کردند راست خویش را سرمست و رسوا خواستیم
1 زهی باغ و بهار جان فشانان غمت چشم و چراغ رازدانان
2 به صورت اوستاد دلفریبان به معنی قبله نامهربانان
3 چمن کوی ترا از ره نشینان ختن موی ترا از بادخوانان
4 بلایت چهره با مشکینه مویان ادایت چیره بر نازک میانان