خجل ز راستی خویش می توان از غالب دهلوی غزل 286
1. خجل ز راستی خویش می توان کردن
ستم به جان کج اندیش می توان کردن
...
1. خجل ز راستی خویش می توان کردن
ستم به جان کج اندیش می توان کردن
...
1. تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
این می از قحط خریداری کهن خواهد شدن
...
1. طاق شد طاقت ز عشقت بر کران خواهم شدن
مهربان شو ور نه بر خود مهربان خواهم شدن
...
1. دل زان مژه تیز به یکبار کشیدن
دامن به درشتی بود از خار کشیدن
...
1. ای ز ساز زنجیرم در جنون نواگر کن
بند گر بدین ذوق ست پاره ای گرانتر کن
...
1. بس که لبریزست ز اندوه تو سر تا پای من
ناله می روید چو خار ماهی از اعضای من
...
1. رشک سخنم چیست؟ نه شهد هوس ست این
تلخابه سر جوش گداز نفس ست این
...
1. سرشک افشانی چشم ترش بین
شه خوبان و گنج گوهرش بین
...
1. بالم به خویش بس که به بند کمند تو
مردم گمان کنند که تنگم به بند تو
...
1. عرض خود برد که رسوایی ما خیزد ازو
فتنه خویی ست ندانم چه بلا خیزد ازو
...
1. دولت به غلط نبود از سعی پشیمان شو
کافر نتوانی شد ناچار مسلمان شو
...