بس که بپیچد به خویش جاده از غالب دهلوی غزل 274
1. بس که بپیچد به خویش جاده ز گمراهیم
ره به درازی دهد عشوه کوتاهیم
...
1. بس که بپیچد به خویش جاده ز گمراهیم
ره به درازی دهد عشوه کوتاهیم
...
1. سوخت جگر تا کجا رنج چکیدن دهیم
رنگ شو ای خون گرم تا به پریدن دهیم
...
1. ها، پری شیوه غزالان و ز مردم رمشان
دل مردم به خم طره خم در خمشان
...
1. چون شمع رود شب همه شب دود ز سرمان
زین گونه کرا روز به سر رفت؟ مگرمان
...
1. به خونم دست و تیغ آلود جانان
بدآموزان وکیل بی زبانان
...
1. زهی باغ و بهار جان فشانان
غمت چشم و چراغ رازدانان
...
1. حیف ست قتلگه ز گلستان شناختن
شاخ از خدنگ و غنچه ز پیکان شناختن
...
1. چیست به لب خنده از عتاب شکستن
رونق پروین ز آفتاب شکستن
...
1. خوش بود فارغ ز بند کفر و ایمان زیستن
حیف کافر مردن و آوخ مسلمان زیستن
...
1. خیره کند مرد را مهر درم داشتن
حیف ز همچون خودی چشم کرم داشتن
...
1. جنون مستم به فصل نوبهارم میتوان کشتن
صراحی بر کف و گل در کنارم میتوان کشتن
...
1. چه غم ار به جد گرفتی ز من احتراز کردن؟
نتوان گرفت از من به گذشته ناز کردن
...