1 تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟ این می از قحط خریداری کهن خواهد شدن
2 کوکبم را در عدم اوج قبولی بوده است شهرت شعرم به گیتی بعد من خواهد شدن
3 هم سواد صفحه مشک سوده خواهد بیختن هم دواتم ناف آهوی ختن خواهد شدن
4 مطرب از شعرم به هر بزمی که خواهد زد نوا چاکها ایثار جیب پیرهن خواهد شدن
1 این چه شورست که از شوق تو در سر دارم؟ دل پروانه و تمکین سمندر دارم
2 آهم از پرده دل بی تو شرر می بیزد شیشه لبریز می و سینه پر آذر دارم
3 ای متاع دو جهان رنگ به عرض آورده هان صلایی که ازین جمله دلی بردارم
4 من و پشتی که به خورشید قیامت گرم ست تکیه بر داوری عرصه محشر دارم
1 جنون مستم به فصل نوبهارم میتوان کشتن صراحی بر کف و گل در کنارم میتوان کشتن
2 گرفتم کی به شرع ناز زارم میتوان کشتن به فتوای دل امیدوارم میتوان کشتن
3 به جرم این که در مستی بیابان بردهام عمری به کوی میفروشان در خمارم میتوان کشتن
4 به هجران زیستن کفر است خونم را دیت نبود چراغ صبحگاهم آشکارم میتوان کشتن
1 خوشا حالم تن آتش بستر آتش سپندی کو که افشانم بر آتش
2 ز رشک سینه گرمی که دارم کشد از شعله بر خود خنجر آتش
3 به خلد از سردی هنگامه خواهم برافروزم به گرد کوثر آتش
4 خنک شوقی که در دوزخ بغلتد می آتش شیشه آتش ساغر آتش
1 لطفی به تحت هر نگه خشمگین شناس آرایش جبین شگرفان ز چین شناس
2 بازآ که کار خود به نگاهت سپرده ایم ما را خجل ز تفرقه مهر و کین شناس
3 بی پرده تاب محرمی راز ما مجوی خون گشتن دل از مژه و آستین شناس
4 داغم که وحشت تو بیفزود ز انتظار جز صید دام دیده نباشد کمین شناس
1 شبهای غم که چهره به خوناب شستهایم از دیده نقش وسوسه خواب شستهایم
2 افسون گریه برد ز خویت عتاب را از شعله تو دود به هفت آب شستهایم
3 زاهد خوش است صحبت از آلودگی مترس کاین خرقه بارها به می ناب شستهایم
4 ای در عتاب رفته ز بیرنگی سرشک غافل که امشب از مژه خوناب شستهایم
1 دل در غمش بسوز که جان می دهد عوض ور جان دهی غمی به از آن می دهد عوض
2 فارغ مشو ز دوست به می در ریاض خلد از ما گرفت آنچه همان می دهد عوض
3 داغم از آن حریف که چون خانمان بسوخت چشمی به سوی در نگران می دهد عوض
4 سرمایه خرد به جنون ده که این کریم یک سود را هزار یان می دهد عوض
1 در هر انجام محبت طرح آغاز افگنم مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
2 در هوای قتل سر بر آستانش می نهم تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
3 لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
4 صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
1 طاق شد طاقت ز عشقت بر کران خواهم شدن مهربان شو ور نه بر خود مهربان خواهم شدن
2 خار و خس هرگه در آتش سوخت آتش می شود مردم از ذوق لبت چندان که جان خواهم شدن
3 در تبند از تاب رشک طاقت نظاره ام خوش بیا کامشب بهشت دشمنان خواهم شدن
4 محو گشتم در تغافل برنتابم التفات گر به چشمم جا دهی خواب گران خواهم شدن
1 درد ناسازست و درمان نیز هم دهر بی پروا و یزدان نیز هم
2 اجر ایمان سود دانش گو مده آن که دانش داد و ایمان نیز هم
3 شه ز بزمم گر براند غم کراست؟ فارغم از ننگ حرمان نیز هم
4 طاعتم می نگذرد اندر خمار نیست باقی ذوق عصیان نیز هم