1 بر لب یا علی سرای باده روانه کرده ایم مشرب حق گزیده ایم عیش مغانه کرده ایم
2 در رهت از پگه روان پیشتریم یک قدم حکم دوگانه داده ای ساز سه گانه کرده ایم
3 بو که به حشو بشنوی قصه ما و مدعی تازه ز رویداد شهر طرح فسانه کرده ایم
4 رغم رقیب یک طرف کوری چشم خویشتن ناوک غمزه ترا دیده نشانه کرده ایم
1 حیف ست قتلگه ز گلستان شناختن شاخ از خدنگ و غنچه ز پیکان شناختن
2 لب دوختم ز شکوه ز خود فارغم شمرد نشناخت قدر پرسش پنهان شناختن
3 از شیوه های خاطر مشکل پسند کیست کشتن به جرم درد ز درمان شناختن؟
4 از پیکرت بساط صفای خیال یافت وصل تو از فراق تو نتوان شناختن
1 به گونه می نپذیرد ز همدگر تفریق تجلی تو به دل همچو می به جام عقیق
2 به راه شوق بر آن آب خون همی گریم که قطره قطره چو ابرم چکیده از ابریق
3 به جز دمی نکند خسته ام چو سنگ در آب هجوم ریزش غمهای سخت و قلب رقیق
4 به هیچ پایه نگشت اضطرار ما زایل بود ستاره عاشق در اوج دست غریق
1 ای شوق به ما عربده بسیار میاموز ابرام به درویزه دیدار میاموز
2 از نغمه مطرب نتوان لخت دل افشاند ای ناله پریشان رو و هنجار میاموز
3 صورتکده شد کلبه من سر به سر ای چشم انگیختن نقش ز دیوار میاموز
4 همت ز دم تیشه فرهاد طلب کن مجنون مشو و مردن دشوار میاموز
1 خجل ز راستی خویش می توان کردن ستم به جان کج اندیش می توان کردن
2 چو مزد سعی دهم مژده سکون خواهد ز بوسه پا به درت ریش می توان کردن
3 دگر به پیش وی ای گل چه هدیه خواهی برد؟ مگر به کدیه کفی پیش می توان کردن
4 تو جمع باش که ما را درین پریشانی شکایتی است که با خویش می توان کردن
1 تا تف شوق تو انداخته جان در تن شمع شرر از رشته خویش ست به پیراهن شمع
2 جان به ناموس دهی چند فراهم شده اند ور نه خود با تو چه بوده ست رگ گردن شمع؟
3 مجمعی از دل و جانست به گرد در دوست توده ای از پر و بال ست به پیرامن شمع
4 روزم از تیرگی آن وسوسه ریزد به نظر که شب تار به هنگام فرو مردن شمع
1 صبح شد خیز که روداد اثر بنمایم چهره آغشته به خوناب جگر بنمایم
2 پنبه یکسو نهم از داغ که رخشد چون روز آخری نیست شبم را که سحر بنمایم
3 خویشتن را دگر از گریه نگهداشت به زور جگر خسته خود آن به که دگر بنمایم
4 حد من نیست که بنمایمش آری از دور با من آ تا سر آن راهگذار بنمایم
1 بود بدگو ساده با خود همزبانش کردهام از وفا آزردنت خاطرنشانش کردهام
2 بر امید آن که اختر در گذر باشد مگر هرزه میگویم که بر خود مهربانش کردهام
3 گوشه چشمش به بزم دلربایان با من است وقت من خوش باد کز خود بدگمانش کردهام
4 جان به تاراج نگاهی دادن از عجزم شمرد آن که منع ربط دامن با میانش کردهام
1 آسمان بلند را میرم ابر کحلی پرند را میرم
2 می فریبد مرا به بازیچه دل زار و نژند را میرم
3 شوری اشک در نظر خوارست تلخی زهرخند را میرم
4 شحنه مدح حضرت اعلی است سخن دلپسند را میرم
1 بخت در خوابست می خواهم که بیدارش کنم پاره ای غوغای محشر کو که در کارش کنم؟
2 با تو عرض وعده ات حاشا که از ابرام نیست هر چه می گویی همی خواهم که تکرارش کنم
3 جهان بهایش گفتم و اندر ادایش کاهلم تا دگر دلسرد زین مشتی خریدارش کنم
4 بر لب جویش خرامان کرده شوقم دور نیست کز هنر چون خود اسیر دام رفتارش کنم