1 بر دل نفس غمم سرآور چون ناله مرا زمن برآور
2 یا پایه آرزو بیفزای یا خواهش ما ز در درآور
3 عمری ز هلاک تلخ تر رفت مرگی ز حیات خوشتر آور
4 دردی به شکست ما برانگیز نی نی علیی به خیبر آور
1 ای ذوق نواسنجی بازم به خروش آور غوغای شبیخونی بر بنگه هوش آور
2 گر خود نجهد از سر از دیده فرو بارم دل خون کن و آن خون را در سینه به جوش آور
3 هان همدم فرزانه دانی ره ویرانه شمعی که نخواهد شد از باد خموش آور
4 شورابه این وادی تلخ ست اگر رادی از شهر به سوی من سرچشمه نوش آور
1 ای شوق به ما عربده بسیار میاموز ابرام به درویزه دیدار میاموز
2 از نغمه مطرب نتوان لخت دل افشاند ای ناله پریشان رو و هنجار میاموز
3 صورتکده شد کلبه من سر به سر ای چشم انگیختن نقش ز دیوار میاموز
4 همت ز دم تیشه فرهاد طلب کن مجنون مشو و مردن دشوار میاموز
1 خون قطره قطره می چکد از چشم تر هنوز نگسسته ایم بخیه زخم جگر هنوز
2 با آن که خاک شد به سر راه انتظار پر می زند نفس به هوای اثر هنوز
3 تا خود پس از رسیدن قاصد چه رو دهد؟ خوش می کنم دلی به امید خبر هنوز
4 بختم ز بزم عیش به غربت فگند و من مستم چنان که پا نشناسم ز سر هنوز
1 با همه گمگشتگی خالی بود جایم هنوز گاه گاهی در خیال خویش می آیم هنوز
2 تا سر خار کدامین دشت در جان می خلد کز هجوم شوق می خارد کف پایم هنوز
3 خشک شد چندان که می جزو بدن شد شیشه را همچنان گویی در انگورست صهبایم هنوز
4 بعد مردن مشت خاکم در نورد صرصرست بی قراری می زند موج از سراپایم هنوز
1 یقین عشق کن و از سر گمان برخیز به آشتی بنشین یا به امتحان برخیز
2 گل از تراوش شبنم به تست چشمک زن ز رختخواب به لبهای می چکان برخیز
3 به بزم غیر چه جویی لب کرشمه ستای به دور باش تقاضای الامان برخیز
4 چرا به سنگ و گیا پیچی ای زبانه طور ز راه دیده به دل در رو و ز جان برخیز
1 یارب ز جنون طرح غمی در نظرم ریز صد بادیه در قالب دیوار و درم ریز
2 از مهر جهانتاب امید نظرم نیست این تشت پر از آتش سوزان به سرم ریز
3 دل را ز غم گریه بیرنگ به جوش آر اجزای جگر حل کن و در چشم ترم ریز
4 هر برق که نظاره گدازست نهادش بگداز و به پیمانه ذوق نظرم ریز
1 لطفی به تحت هر نگه خشمگین شناس آرایش جبین شگرفان ز چین شناس
2 بازآ که کار خود به نگاهت سپرده ایم ما را خجل ز تفرقه مهر و کین شناس
3 بی پرده تاب محرمی راز ما مجوی خون گشتن دل از مژه و آستین شناس
4 داغم که وحشت تو بیفزود ز انتظار جز صید دام دیده نباشد کمین شناس
1 داغ تلخ گویانم لذت سم از من پرس محو تندخویانم حیرت رم از من پرس
2 موجی از شرابستم لختی از کبابستم شور من هم از من جوی سوز من هم از من پرس
3 نیست با غنودن ها برگ پر گشودن ها از عدم برون آمد سعی آدم از من پرس
4 نفس چون زبون گردد دیو را به فرمان گیر محرم سلیمانم نقش خاتم از من پرس
1 کاشانه نشین عشوه گری را چه کند بس؟ بی فتنه سر رهگذری را چه کند بس؟
2 بگداخت دل از ناله مگر این همه بس نیست بیهوده امید اثری را چه کند بس؟
3 کیموس مپیمای و ز اخلاط مفرمای تا دشنه نباشد، جگری را چه کند بس؟
4 در هدیه دل و دین به صد ابرام پذیرد منت نه سرمایه بری را چه کند بس؟