1 یار در عهد شبابم به کنار آمد و رفت همچو عیدی که در ایام بهار آمد و رفت
2 تا نفس باخته پیروی شیوه کیست تندبادی که به تاراج غبار آمد و رفت
3 سبحه گردان اثرهای وجودست خیال هر چه گل کرد تو گویی به شمار آمد و رفت
4 طالع بسمل ما بین که کماندار ز پی پاره ای بر اثر خون شکار آمد و رفت
1 گرسنه به که برآید ز فاقه جانش و لرزد از آن که دررسد از راه میهمانش و لرزد
2 نفس به گرد دل از مهر می تپد به فراقت چو طایری که بسوزانی آشیانش و لرزد
3 منم به وصل به گنجینه راه یافته دزدی که در ضمیر بود بیم پاسبانش و لرزد
4 دگر به کام خود ای دل چه بهره برد توانی ز ساده ای که زنی بوسه بر دهانش و لرزد
1 ز رشک ست این که در عشق آرزوی مردنم باشد تو جان عالمی، حیف ست گر جان در تنم باشد
2 زهی قسمت که ساز طالع عیشم کنند آن را اگر خود جزوی از گردون به کام دشمنم باشد
3 بیاسا ساعتی تا بر دم تیغت گلو سایم که از خود نیز در کشتن حقی بر گردنم باشد
4 شناسم سعی بخت خویش در نامهربانیها بلرزم بر گلستان گر گلی در دامنم باشد
1 در گریه از بس نازکی رخ مانده بر خاکش نگر وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر
2 برقی که جانها سوختی دل از جفا سردش ببین شوخی که خونها ریختی دست از حنا پاکش نگر
3 آن کو به خلوت با خدا هرگز نکردی التجا نالان به پیش هر کسی از جور افلاکش نگر
4 تا نام غم بودی زبان می گفت دریا در میان دریای خون اکنون روان از چشم سفاکش نگر
1 به ره با نقش پای خویشم از غیرت سری باشد که ترسم دوست جویان را به کویش رهبری باشد
2 نمی گیری به خون خلق بی پروانگاهان را تواند بود یا رب بعد محشر محشری باشد؟
3 چه گویم سوز دل با چون تو غم نادیده بدمستی؟ مثالی وانمایم گر کباب و اخگری باشد
4 رسد هر روزم از خلد برین ناخوانده مهمانی جحیم من گر از داغ بهشتی پیکری باشد
1 چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود بریده باد زبانی که خونچنان نبود
2 حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود
3 نگفته ام ستم از جانب خداست ولی خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود
4 ز نازکی نتواند نهفت راز مرا خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود
1 دوش کز گردش بختم گله بر روی تو بود چشم سوی فلک و روی سخن سوی تو بود
2 آنچه شب شمع گمان کردی و رفتی به عتاب نفسم پرده گشای اثر خوی تو بود
3 چرخ کج باخت به من در خم دام تو فگند نعل واژون بلا حلقه گیسوی تو بود
4 دوست دارم گرهی را که به کارم زده اند کاین همانست که پیوسته در ابروی تو بود
1 تاجر شوق بدان ره به تجارت نرود که ره انجامد و سرمایه به غارت نرود
2 چه نویسم به تو در نامه؟ کز انبوهی غم نیست ممکن که روانی ز عبارت نرود
3 از حیا گیر نه از جور گر آن مایه ناز کشته تیغ ستم را به زیارت نرود
4 وصل دلدار نه خلدست همان به، همدم که نگویی سخن و عرض بشارت نرود
1 آهی به عشق فاتح خیبر کنیم طرح در گنبد سپهر مگر در کنیم طرح
2 در فصل دی که گشته جهان زمهریر ازو بنشین که آب گردش ساغر کنیم طرح
3 تا چند نشوی تو و ما حسب حال خویش افسانه های غیر مکرر کنیم طرح
4 ما را زبون مگیر گر از پا درآمدیم از ما عجب مدار گر از سر کنیم طرح
1 نوگرفتار تو و دیرینه آزاد خودم وه چه خوش بودی که بودی ذوق بهباد خودم
2 معنی بیگانه خویشم، تکلف بر طرف چون مه نو مصرع تاریخ ایجاد خودم
3 جوهر اندیشه دلخون گشتنی در کار داشت غازه رخساره حسن خداداد خودم
4 از بهار رفته درس رنگ و بو دارم هنوز در غمت خاطر فریب جان ناشاد خودم