1 کسی بامن چه در صورت پرستی حرف دین گوید ز آزر گفت دانم گر ز صورت آفرین گوید
2 دلم در کعبه از تنگی گرفت، آواره ای خواهم که با من وسعت بتخانه های هند و چین گوید
3 به خشمم ناسزا می گوید و از لطف گفتارش گمان دارم که حرف دلنشینی بعد ازین گوید
4 شناسد جای غم دل را و خود را دلربا داند عجب دارد اگر دلداده خود را غمین گوید
1 ز بس تاب خرام کلکم آذر بیزد از کاغذ مداد اندوزم از دودی که هردم خیزد از کاغذ
2 ندانم تا چه خواهد کرد با چشم و دل دشمن رم کلکم که در جنبش غبار انگیزد از کاغذ
3 به کزلک از ورق چون بسترم سطر مکرر را تو گویی سونش لعل و گهر میریزد از کاغذ
4 ندانم حسرت روی که میخواهم رقم کردن که هرجا بنگرم ذوق نگاهم خیزد از کاغذ
1 به مرگ من که پس از من به مرگ من یاد آر به کوی خویشتن آن نعش بی کفن یاد آر
2 من آن نیم که ز مرگم جهان به هم نخورد فغان زاهد و فریاد برهمن یاد آر
3 به بام و در ز هجوم جوان و پیر بگوی به کوی و برزن از اندوه مرد و زن یاد آر
4 به ساز ناله گروهی ز اهل دل دریاب به بند مرثیه جمعی ز اهل فن یاد آر
1 ای دل از گلبن امید نشانی به من آر نیست گر تازه گلی برگ خزانی به من آر
2 تا دگر زخم به ناسور توانگر گردد هدیه ای از کف الماس فشانی به من آر
3 همدم روز گدایی سبک از جا برخیز جان گرو، جامه گرو رطل گرانی به من آر
4 دلم ای شوق ز آشوب غمی نگشاید فتنه ای چند ز هنگامه ستانی به من آر
1 مژده ای ذوق خرابی که بهارست بهار خرد آشوب تر از جلوه یارست بهار
2 چه جنون تا زهوای گل و خارست بهار کاین چنین قطره زن از ابر بهارست بهار
3 نازم آیین کرم را که به سرگرمی خویش دشت را شمع و چراغ شب تارست بهار
4 شوخی خوی ترا قاعده دان ست خزان خوبی روی ترا آیینه دارست بهار
1 بی دوست ز بس خاک فشاندیم به سر بر صد چشمه روانست بدان راهگذار بر
2 غلتانی اشکم بود از حسرت دیدار آبی ست نگاهم که بپیچد به گهر بر
3 از گریه من تا چه سرایند ظریفان زین خنده که دارم به تمنای اثر بر
4 امید که خال رخ شیرین شود آخر چشمی که سیه ساخته خسرو به شکر بر
1 بتی دارم ز شنگی روزگاران خو، بهاران بر به مستی خویش را گرد آر و گوی از هوشیاران بر
2 خمی از می به ما بفرست وانگه هر قدر خواهی روان کن جوی از شیر و دل از پرهیزگاران بر
3 مرا گویی که تقوی ورز قربانت شوم خود را بیارای و به خلوتخانه تقوی شعاران بر
4 چه پرسی کاین چنین داغ از کدامین تخم می خیزد دلم از سینه بیرون آر و پیش لاله کاران بر
1 بیا و جوش تمنای دیدنم بنگر چو اشک از سر مژگان چکیدنم بنگر
2 ز من به جرم تپیدن کناره می کردی بیا به خاک من و آرمیدنم بنگر
3 گذشته کار من از رشک غیر شرمت باد به بزم وصل تو خود را ندیدنم بنگر
4 شنیده ام که نبینی و ناامید نیم ندیدن تو شنیدم شنیدنم بنگر
1 در گریه از بس نازکی رخ مانده بر خاکش نگر وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر
2 برقی که جانها سوختی دل از جفا سردش ببین شوخی که خونها ریختی دست از حنا پاکش نگر
3 آن کو به خلوت با خدا هرگز نکردی التجا نالان به پیش هر کسی از جور افلاکش نگر
4 تا نام غم بودی زبان می گفت دریا در میان دریای خون اکنون روان از چشم سفاکش نگر