تا تف شوق تو انداخته جان از غالب دهلوی غزل 226
1. تا تف شوق تو انداخته جان در تن شمع
شرر از رشته خویش ست به پیراهن شمع
...
1. تا تف شوق تو انداخته جان در تن شمع
شرر از رشته خویش ست به پیراهن شمع
...
1. به خون تپم به سر رهگذر دروغ دروغ
نشان دهم به رهت صد خطر دروغ دروغ
...
1. هنگام بوسه بر لب جانان خورم دریغ
در تشنگی به چشمه حیوان خورم دریغ
...
1. ای کرده غرقم بی خبر شو زین نشانها یک طرف
رختم به ساحل یک طرف شستم به دریا یک طرف
...
1. گل و شمعم به مزار شهدا گشت تلف
نشدی راضی و عمرم به دعا گشت تلف
...
1. شدم سپاسگزار خود از شکایت شوق
زهی ز من به دل بی غمش سرایت شوق
...
1. به گونه می نپذیرد ز همدگر تفریق
تجلی تو به دل همچو می به جام عقیق
...
1. بحر اگر موج زنست از خس و خاشاک چه باک؟
با تو زاندیشه چه اندیشه و از باک چه باک؟
...
1. مرد آن که در هجوم تمنا شود هلاک
از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک
...
1. سبکروحم بود بار من اندک
چرا نشماری آزار من اندک
...
1. ای ترا و مرا درین نیرنگ
دهن و چشم و دست و دل همه تنگ
...
1. راهی ست که در دل فتد ار خون رود از دل
ناید به زبان شکوه و بیرون رود از دل
...