بیا به باغ و نقاب از رخ چمن از غالب دهلوی غزل 214
1. بیا به باغ و نقاب از رخ چمن برکش
دل عدو نه اگر خون شود در آذر کش
...
1. بیا به باغ و نقاب از رخ چمن برکش
دل عدو نه اگر خون شود در آذر کش
...
1. دود سودایی تتق بست آسمان نامیدمش
دیده بر خواب پریشان زد جهان نامیدمش
...
1. خوشا روز و شب کلکته و عیش مقیمانش
گورنر مهر و مکناتن بهادر ماه تابانش
...
1. نیست معبودش حریف تاب ناز آوردنش
پیش آتش دیده ام روی نیاز آوردنش
...
1. دوشم آهنگ عشا بود که آمد در گوش
ناله از تار ردایی که مرا بود به دوش
...
1. چون عکس پل به سیل به ذوق بلا برقص
جا را نگاه دار و هم از خود جدا برقص
...
1. دل در غمش بسوز که جان می دهد عوض
ور جان دهی غمی به از آن می دهد عوض
...
1. گویی که هان وفا که وفا بوده است شرط
آری همین ز جانب ما بوده است شرط
...
1. تکیه بر عهد زبان تو غلط بود غلط
کان خود از طرز بیان تو غلط بود غلط
...
1. مرا که باده ندارم ز روزگار چه حظ؟
ترا که هست و نیاشامی از بهار چه حظ؟
...
1. تا رغبت وطن نبود از سفر چه حظ؟
آن را که نیست خانه به شهر از خبر چه حظ؟
...
1. شادم که بر انکار من شیخ و برهمن گشته جمع
کز اختلاف کفر و دین خود خاطر من گشته جمع
...