1 ز بس تاب خرام کلکم آذر بیزد از کاغذ مداد اندوزم از دودی که هردم خیزد از کاغذ
2 ندانم تا چه خواهد کرد با چشم و دل دشمن رم کلکم که در جنبش غبار انگیزد از کاغذ
3 به کزلک از ورق چون بسترم سطر مکرر را تو گویی سونش لعل و گهر میریزد از کاغذ
4 ندانم حسرت روی که میخواهم رقم کردن که هرجا بنگرم ذوق نگاهم خیزد از کاغذ
1 خوبان نه آن کنند که کس را زیان رسد دل برد تا دگر چه از آن دلستان رسد؟
2 دارد خبر دریغ و من از سادگی هنوز سنجم همی که دوست مگر ناگهان رسد
3 مقصود ما ز دیر و حرم جز حبیب نیست هر جا کنیم سجده بدان آستان رسد
4 دردی کشان میکده در هم فتاده اند نازم به خواریی که به من زین میان رسد
1 بی دل نشد ار دل به بت غالیه مو داد گویی مگر آن دل که ز من برد به او داد
2 سخته ست دل غیر وگر از ننگ نگویی برگشتن مژگان تو گوید که چه رو داد
3 شایسته همین ما و تو بودیم که تقدیر ما را سخن نغز و ترا روی نکو داد
4 ساقی دگرم بود به میخانه ز مسجد می یک دو قدح بود و فریبم به سبو داد
1 خوش ست آن که با خویش جز غم ندارد ولی خوشترست آن که این هم ندارد
2 قوی کرده پیوند ناسور پشتش گرانمایه زخمی که مرهم ندارد
3 سرابی که رخشد به ویرانه خوشتر ز چشمی که پیرایه نم ندارد
4 به جوش عرق رنگ درباخت رویت گل از نازکی تاب شبنم ندارد
1 از رشک کرد آنچه به من روزگار کرد در خستگی نشاط مرا دید خوار کرد
2 در دل همی ز بینش من کینه داشت چرخ چون دید کان نماند نهان آشکار کرد
3 بد کرد چون سپهر به من گر چه من بدم باید بدین حساب ز نیکان شمار کرد
4 لنگر گسست صرصر و کشتی شکست موج دانا خورد دریغ که نادان چه کار کرد
1 به بند پرسش حالم نمی توان افتاد توان شناخت ز بندی که بر زبان افتاد
2 فغان من دل خلق آب کرد ورنه هنوز نگفته ام که مرا کار با فلان افتاد
3 من آن نیم که بتانم کنند دلجویی خوشم ز بخت که دلدار بدگمان افتاد
4 ز رشک غیر به دل خون فتاد ناگه و من به خون تپم که چه افتاد تا چنان افتاد؟
1 عجب که مژده دهان رو به سوی ما آرند کدام مژده که آرند و از کجا آرند؟
2 ز دوستان نبود خوشنما درین هنگام که وایه بهر گدای شکسته پا آرند
3 ز غم چنان شده ام مضمحل که اعدا را سزد که گنج گهر بهر رونما آرند
4 نه روی خواستن از حق بود جز آنان را که بنده وار همی طاعتش بجا آرند
1 جلوه می خواهیم آتش شو هوای ما مسنج دستگاه خویش بین و مدعای ما مسنج
2 گر خودت مهری بجنبد کام مشتاقان بده ور نه نیروی قضا اندر رضای ما مسنج
3 همنشین دارو ده و دل در خدای پاک بند می روی از کار، درد بی دوای ما مسنج
4 مرگ ما را تا که تمهید شکایت کرده است؟ رنج و اندوهی که دارد از برای ما مسنج
1 نیست وقتی که به ما کاهشی از غم نرسد نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
2 دوری درد ز درمان نشناسی هشدار کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد
3 می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد
4 خواجه فردوس به میراث تمنا دارد وای گر در روش نسل به آدم نرسد
1 قدر مشتاقان چه داند؟ درد ما چندش بود؟ آن که دایم کار با دلهای خرسندش بود
2 شاهد ما همنشین آرای و رنگین محفل ست لاجرم در بند خویش ست آن که در بندش بود
3 در نگارین روضه فردوس نگشاید دلش آن که در بند دروغ راست مانندش بود
4 آن که از شنگی به خاموشی دل از ما می برد وای گر چون ما زبان نکته پیوندش بود