1 بتان شهر ستم پیشه شهریارانند که در ستم روش آموز روزگارانند
2 برند دل به ادایی که کس گمان نبرد فغان ز پرده نشینان که پرده دارانند
3 به جنگ تا چه بود خوی دلبران کاین قوم در آشتی نمک زخم دلفگارانند
4 نه زرع و کشت شناسند نی حدیقه و باغ ز بهر باده هواخواه باد و بارانند
1 دلستانان بحل اند ار چه جفا نیز کنند از وفایی که نکردند حیا نیز کنند
2 چون ببینند بترسند و به یزدان گروند رحم خود نیست که بر حال گدا نیز کنند
3 خسته تا جان ندهد وعده دیدار دهند عشوه خواهند که در کار قضا نیز کنند
4 خون ناکامی سی ساله هدر خواهد بود مهر با ما اگر از بهر خدا نیز کنند
1 آنان که وصل یار همی آرزو کنند باید که خویش را بگدازند و او کنند
2 وقتست کز روانی می ساقیان بزم پیمانه را حباب لب آب جو کنند
3 می نالی از نیی که به ناخن شکسته اند این وای ناخنی به دلت گر فرو کنند
4 دیوانه وجه رشته ندارد مگر همان تاری کشد ز جیب که چاکی رفو کنند
1 به مقصدی که مر آن را ره خدا گویند برو برو که از آن سو بیا بیا گویند
2 کسی که پای ندارد چگونه راه رود خود اهل شرع درین داوری چه ها گویند؟
3 ز رمز نخل «انا الله » گوی ناآگاه حدیث جلوه گه و موسی و عصا گویند
4 مگر ز حق نبود شرم حق پرستان را که نام حق نبرند و همین «انا» گویند
1 به عشق از دو جهان بی نیاز باید بود مجاز سوز حقیقت گداز باید بود
2 به جیب حوصله نقد نشاط باید ریخت به جان شکوه تغافل طراز باید بود
3 چو لب ز هرزه نوایان شوق نتوان شد چو دل ز پرده سرایان راز باید بود
4 چو بزم عشرتیان تازه رو توان جوشید چو شمع خلوتیان جان گداز باید بود
1 دانست کز شهادتم امید حور بود برگشتنم ز دین دم بسمل ضرور بود
2 رفت آن که ما ز حسن مدارا طمع کنیم سررشته در کف «ارنی گوی » طور بود
3 محرم مسنج رند «انا الحق » سرای را معشوقه خودنمای و نگهبان غیور بود
4 سالک نگفته ایم که منزل شناس نیست بی جاده ماند راه از آن رو که دور بود
1 قدر مشتاقان چه داند؟ درد ما چندش بود؟ آن که دایم کار با دلهای خرسندش بود
2 شاهد ما همنشین آرای و رنگین محفل ست لاجرم در بند خویش ست آن که در بندش بود
3 در نگارین روضه فردوس نگشاید دلش آن که در بند دروغ راست مانندش بود
4 آن که از شنگی به خاموشی دل از ما می برد وای گر چون ما زبان نکته پیوندش بود
1 چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود بریده باد زبانی که خونچنان نبود
2 حکیم ساقی و می تند و من ز بدخویی ز رطل باده به خشم آیم ار گران نبود
3 نگفته ام ستم از جانب خداست ولی خدا به عهد تو بر خلق مهربان نبود
4 ز نازکی نتواند نهفت راز مرا خیال بوسه بر آن پای بی نشان نبود
1 دوش کز گردش بختم گله بر روی تو بود چشم سوی فلک و روی سخن سوی تو بود
2 آنچه شب شمع گمان کردی و رفتی به عتاب نفسم پرده گشای اثر خوی تو بود
3 چرخ کج باخت به من در خم دام تو فگند نعل واژون بلا حلقه گیسوی تو بود
4 دوست دارم گرهی را که به کارم زده اند کاین همانست که پیوسته در ابروی تو بود
1 تاجر شوق بدان ره به تجارت نرود که ره انجامد و سرمایه به غارت نرود
2 چه نویسم به تو در نامه؟ کز انبوهی غم نیست ممکن که روانی ز عبارت نرود
3 از حیا گیر نه از جور گر آن مایه ناز کشته تیغ ستم را به زیارت نرود
4 وصل دلدار نه خلدست همان به، همدم که نگویی سخن و عرض بشارت نرود