1 گر چنین ناز تو آماده یغما ماند به سکندر نرسد هر چه ز دارا ماند
2 دل و دینی به بهای تو فرستم حاشا وام گیر آنچه ز بیعانه سودا ماند
3 هم به سودای تو خورشیدپرستم آری دل ز مجنون برد آهو که به لیلا ماند
4 با وجود تو دم از جلوه گری نتوان زد در گلستان تو طاووس به عنقا ماند
1 نفس از بیم خویت رشته پیچیده را ماند نگاه از تاب رویت موی آتش دیده را ماند
2 ز جوش دل هنوزش ریشه در آبست پنداری به مژگان قطره خون غنچه ناچیده را ماند
3 ز بس کز لاله و گل حسرت ناز تو می جوشد خیابان محشر دلهای خون گردیده را ماند
4 خوشا دلداده چشم خودش بودن در آیینه ز سرگرمی نگه صیاد آهودیده را ماند
1 دریغا که کام و لب از کار ماند سخنهای ناگفته بسیار ماند
2 گدایم نهانخانهای را که در وی در از بستگیها به دیوار ماند
3 جنون پرده دارست ما را که ما را ز آشفتگی سر به دستار ماند
4 نگه را سیه خال طرف عذارش به تمغاچی رهرو آزار ماند
1 باید ز می هر آینه پرهیز گفتهاند آری دروغ مصلحتآمیز گفتهاند
2 فصلی هم از حکایت شیرین شمردهایم آن قصه شکر که به پرویز گفتهاند
3 خون ریختن به کوی تو کردار چشم ماست مردم ترا برای چه خونریز گفتهاند؟
4 گویم ز سوز سینه و گوید که این همه تا خود نگشته آتش دل تیز گفتهاند
1 بهر خواری بس که سرگرم تلاشم کردهاند پارهای نزدیک در هر دورباشم کردهاند
2 ترسم از رسواییم آخر پشیمانی کشید رازم و این شاهدان مست فاشم کردهاند
3 چرخ هرروزم غم فردا به خوردن میدهد تا قیامت فارغ از فکر معاشم کردهاند
4 غیر گفتی روشناس چشم گوهربار هست رازدان ناله الماس پاشم کردهاند
1 مژده صبح درین تیره شبانم دادند شمع کشتند و ز خورشید نشانم دادند
2 رخ گشودند و لب هرزه سرایم بستند دل ربودند و دو چشم نگرانم دادند
3 سوخت آتشکده ز آتش نفسم بخشیدند ریخت بتخانه ز ناقوس فغانم دادند
4 گهر از رایت شاهان عجم برچیدند به عوض خامه گنجینه فشانم دادند
1 پروا اگر از عربده دوش نکردند امشب چه خطر بود که می نوش نکردند
2 در تیغ زدن منت بسیار نهادند بردند سر از دوش و سبکدوش نکردند
3 از تیرگی طره شبرنگ نظرها پرواز در آن صبح بناگوش نکردند
4 داغ دل ما شعله فشان ماند به پیری این شمع شب آخر شد و خاموش نکردند
1 عجب که مژده دهان رو به سوی ما آرند کدام مژده که آرند و از کجا آرند؟
2 ز دوستان نبود خوشنما درین هنگام که وایه بهر گدای شکسته پا آرند
3 ز غم چنان شده ام مضمحل که اعدا را سزد که گنج گهر بهر رونما آرند
4 نه روی خواستن از حق بود جز آنان را که بنده وار همی طاعتش بجا آرند
1 شوقم ز پند بر در فریاد میزند بر آتش من آب دم از باد میزند
2 تا افگنی چه ولوله اندر نهاد ما کآیینه از تو موج پریزاد میزند
3 از جوی شیر و عشرت خسرو نشان نماند غیرت هنوز طعنه به فرهاد میزند
4 هرگز مذاق درد اسیری نبوده است با نالهای که مرغ قفسزاد میزند
1 ننگ فرهادم به فرسنگ از وفا دور افگند عشق کافر شغل جان دادن به مزدور افگند
2 شادم از دشمن که از رشک گدازم در دلش نیست زخمی کز چکیدن طرح ناسور افگند
3 قربتی خواهم به قاتل کاستخوان سینه ام قرعه فالی به نام زخم ساطور افگند
4 از شهیدان ویم کز بیم برق خنجرش لرزه در حور افتد و جام از کف حور افگند