1 تا بشوید نهاد ما ز وسخ گشت گرمابه ساز از دوزخ
2 تا چه بخشند در جهان دگر کشتگان ترا چمن برزخ
3 وه که از کشتزار امیدم بهره مور نیز برد ملخ
4 دلم اجزای ناله را مدفن درت اشخاص بقعه را مسلخ
1 ای جمال تو به تاراج نظرها گستاخ وی خرام تو به پامالی سرها گستاخ
2 داغ شوق تو به آرایش دلها سرگرم زخم تیغ تو به گلگشت جگرها گستاخ
3 مردم از درد تو دور از تو و داغم از غیر که رساند به تو این گونه خبرها گستاخ
4 با خبر باش که دردی که ز بی دردی تست ناله را کرده در اظهار اثرها گستاخ
1 دانست کز شهادتم امید حور بود برگشتنم ز دین دم بسمل ضرور بود
2 رفت آن که ما ز حسن مدارا طمع کنیم سررشته در کف «ارنی گوی » طور بود
3 محرم مسنج رند «انا الحق » سرای را معشوقه خودنمای و نگهبان غیور بود
4 سالک نگفته ایم که منزل شناس نیست بی جاده ماند راه از آن رو که دور بود
1 هم «انا الله » خوان درختی را به گفتار آورد هم «انا الحق » گوی مردی را سر دار آورد
2 ای که پنداری که ناچارست گردون در روش نیست ناچار آن که گردون را به رفتار آورد
3 نکته ای داریم و با یاران همی گوییم فاش طالب دیدار باید تاب دیدار آورد
4 دانه ها چون ریزد از تسبیح تاری بیش نیست این مشعبد دیر گاه از سبحه زنار آورد
1 ننگ فرهادم به فرسنگ از وفا دور افگند عشق کافر شغل جان دادن به مزدور افگند
2 شادم از دشمن که از رشک گدازم در دلش نیست زخمی کز چکیدن طرح ناسور افگند
3 قربتی خواهم به قاتل کاستخوان سینه ام قرعه فالی به نام زخم ساطور افگند
4 از شهیدان ویم کز بیم برق خنجرش لرزه در حور افتد و جام از کف حور افگند
1 دیگر از گریه به دل رسم فغان یاد آمد رنگ پیمانه زدم شیشه به فریاد آمد
2 دل در افروختنش منت دامن نکشید شادم از آه که هم آتش و هم باد آمد
3 تا ندانی جگر سنگ گشودن هدرست تیشه داند که چه ها بر سر فرهاد آمد
4 داغم از گرمی شوق تو که صد ره به دلم همچنان بر اثر شکوه بیداد آمد
1 گویم سخنی گر چه شنیدن نشناسد صبحی ست شبم را که دمیدن نشناسد
2 از بند چه بگشاید و از دام چه خیزد؟ ماییم و غزالی که رمیدن نشناسد
3 گوهر چه شکایت کند از بی سر و پایی ماییم و سرشکی که چکیدن نشناسد
4 ساقی چه شگرفی کند و باده چه تندی خون باد دماغی که رسیدن نشناسد
1 کو فنا تا همه آلایش پندار برد از صور جلوه و از آینه زنگار برد
2 شب ز خود رفتم و بر شعله گشودم آغوش کو بدآموز که پیغاره به دلدار برد
3 گفته باشی که به هر حیله در آتش فگنش غیر می خواست مرا بی تو به گلزار برد
4 باز چسبیده لب از جوش حلاوت با هم مرگ مشکل که ز ما لذت گفتار برد
1 بس که از تاب نگاه تو ز آسودن رفت باده چون رنگ خود از شیشه به پالودن رفت
2 این سفال از کف خاک جگر گرم که بود؟ دست شستیم ز صهبا که به پیمودن رفت
3 خیز و در دامن باد سحر آویز به عذر گر شبت تیره به داغ مژه نگشودن رفت
4 هر چه از گریه فشاندیم به نشمردن ریخت هر چه از ناله رساندیم به نشنودن رفت
1 آنان که وصل یار همی آرزو کنند باید که خویش را بگدازند و او کنند
2 وقتست کز روانی می ساقیان بزم پیمانه را حباب لب آب جو کنند
3 می نالی از نیی که به ناخن شکسته اند این وای ناخنی به دلت گر فرو کنند
4 دیوانه وجه رشته ندارد مگر همان تاری کشد ز جیب که چاکی رفو کنند