شوقم ز پند بر در فریاد میزند از غالب دهلوی غزل 167
1. شوقم ز پند بر در فریاد میزند
بر آتش من آب دم از باد میزند
...
1. شوقم ز پند بر در فریاد میزند
بر آتش من آب دم از باد میزند
...
1. ننگ فرهادم به فرسنگ از وفا دور افگند
عشق کافر شغل جان دادن به مزدور افگند
...
1. بتان شهر ستم پیشه شهریارانند
که در ستم روش آموز روزگارانند
...
1. دلستانان بحل اند ار چه جفا نیز کنند
از وفایی که نکردند حیا نیز کنند
...
1. آنان که وصل یار همی آرزو کنند
باید که خویش را بگدازند و او کنند
...
1. به مقصدی که مر آن را ره خدا گویند
برو برو که از آن سو بیا بیا گویند
...
1. به عشق از دو جهان بی نیاز باید بود
مجاز سوز حقیقت گداز باید بود
...
1. دانست کز شهادتم امید حور بود
برگشتنم ز دین دم بسمل ضرور بود
...
1. قدر مشتاقان چه داند؟ درد ما چندش بود؟
آن که دایم کار با دلهای خرسندش بود
...
1. چه خیزد از سخنی کز درون جان نبود
بریده باد زبانی که خونچنان نبود
...
1. دوش کز گردش بختم گله بر روی تو بود
چشم سوی فلک و روی سخن سوی تو بود
...
1. تاجر شوق بدان ره به تجارت نرود
که ره انجامد و سرمایه به غارت نرود
...