1 من به وفا مردم و رقیب به در زد نیمه لبش انگبین و نیمه تبر زد
2 در نمکش بین و اعتماد نفوذش گر به می افگند هم به زخم جگر زد
3 کیست درین خانه کز خطوط شعاعی مهر نفس ریزه ها به روزن در زد؟
4 دعوی او را بود دلیل بدیهی خنده دندان نما به حسن گهر زد
1 گرسنه به که برآید ز فاقه جانش و لرزد از آن که دررسد از راه میهمانش و لرزد
2 نفس به گرد دل از مهر می تپد به فراقت چو طایری که بسوزانی آشیانش و لرزد
3 منم به وصل به گنجینه راه یافته دزدی که در ضمیر بود بیم پاسبانش و لرزد
4 دگر به کام خود ای دل چه بهره برد توانی ز ساده ای که زنی بوسه بر دهانش و لرزد
1 تا کیم دود شکایت ز بیان برخیزد بزن آتش که شنیدن ز میان برخیزد
2 می رمی از من و خلقی به گمانست ز تو بی محابا شو و بنشین که گمان برخیزد
3 گر دهم شرح عتابی که به دلها داری دود از کارگه شیشه گران برخیزد
4 با قدت سرو چو شخصی ست که ناگه یکبار بیخود از جا ز هجوم خفقان برخیزد
1 نگاهش ار به سر نامه وفا ریزد سواد صفحه ز کاغذ چو توتیا ریزد
2 به فرق ما اگرش ناگهان گذار افتد چو گرد سایه ز بال و پر هما ریزد
3 خوشا بریدن راه وفا که در هر گام جبین ز پای به انداز نقش پا ریزد
4 ز ناله ریخت جگرپاره های داغ آلود چو برگ لاله که در گلشن از هوا ریزد
1 خوشا که گنبد چرخ کهن فرو ریزد اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد
2 بریده ام ره دوری که گر بیفشانم به جای گرد، روان از بدن فرو ریزد
3 ز جوش شکوه بیداد دوست می ترسم مباد مهر سکوت از دهن فرو ریزد
4 دهد به مجلسیان باده و به نوبت من به من نماید و در انجمن فرو ریزد
1 گویم سخنی گر چه شنیدن نشناسد صبحی ست شبم را که دمیدن نشناسد
2 از بند چه بگشاید و از دام چه خیزد؟ ماییم و غزالی که رمیدن نشناسد
3 گوهر چه شکایت کند از بی سر و پایی ماییم و سرشکی که چکیدن نشناسد
4 ساقی چه شگرفی کند و باده چه تندی خون باد دماغی که رسیدن نشناسد
1 خوبان نه آن کنند که کس را زیان رسد دل برد تا دگر چه از آن دلستان رسد؟
2 دارد خبر دریغ و من از سادگی هنوز سنجم همی که دوست مگر ناگهان رسد
3 مقصود ما ز دیر و حرم جز حبیب نیست هر جا کنیم سجده بدان آستان رسد
4 دردی کشان میکده در هم فتاده اند نازم به خواریی که به من زین میان رسد
1 نیست وقتی که به ما کاهشی از غم نرسد نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
2 دوری درد ز درمان نشناسی هشدار کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد
3 می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد
4 خواجه فردوس به میراث تمنا دارد وای گر در روش نسل به آدم نرسد
1 هر ذره را فلک به زمینبوس میرسد گر خاک راست دعوی ناموس میرسد
2 زان می که صاف آن به بتان وقف کردهاند درد ته پیاله به طاووس میرسد
3 زین سان که خو گرفته عاشقکشیست حسن مر شمع را شکایت فانوس میرسد
4 خود پیش خود کفیل گرفتاری منست هردم به پرسش دل مأیوس میرسد
1 ز رشک ست این که در عشق آرزوی مردنم باشد تو جان عالمی، حیف ست گر جان در تنم باشد
2 زهی قسمت که ساز طالع عیشم کنند آن را اگر خود جزوی از گردون به کام دشمنم باشد
3 بیاسا ساعتی تا بر دم تیغت گلو سایم که از خود نیز در کشتن حقی بر گردنم باشد
4 شناسم سعی بخت خویش در نامهربانیها بلرزم بر گلستان گر گلی در دامنم باشد