1 حور بهشتی ز یاد آن بت کشمیر برد بیم صراط از نهاد آن دم شمشیر برد
2 شبروی غمزه ای صبر و دل و دین ربود جان که ازو بازماند شحنه تقدیر برد
3 ناله در ایوار شوق توشه راهی نداشت بست به غارت کمر فرصت شبگیر برد
4 شوق بلندی گرای پایه منصور جست حوصله نارسا پی به سر تیر برد
1 آزادگی ست سازی اما صدا ندارد از هر چه درگذشتیم آواز پا ندارد
2 عشق ست و ناتوانی حسنست و سرگرانی جور و جفا نتابم مهر و وفا ندارد
3 فارغ کسی که دل را با درد واگذارد کشت جهان سراسر دارو گیا ندارد
4 درهم فشار خود را تا دررسد دماغی در بزم ما ز تنگی پیمانه جا ندارد
1 بیا و جوش تمنای دیدنم بنگر چو اشک از سر مژگان چکیدنم بنگر
2 ز من به جرم تپیدن کناره می کردی بیا به خاک من و آرمیدنم بنگر
3 گذشته کار من از رشک غیر شرمت باد به بزم وصل تو خود را ندیدنم بنگر
4 شنیده ام که نبینی و ناامید نیم ندیدن تو شنیدم شنیدنم بنگر
1 چاک از جیبم به دامان میرود تا چه بر چاک از گریبان میرود
2 جوهر طبعم درخشانست لیک روزم اندر ابر پنهان میرود
3 گر بود مشکل مرنج ای دل که کار چون رود از دست آسان میرود
4 جز سخن کفری و ایمانی کجاست؟ خود سخن در کفر و ایمان میرود
1 مژده صبح درین تیره شبانم دادند شمع کشتند و ز خورشید نشانم دادند
2 رخ گشودند و لب هرزه سرایم بستند دل ربودند و دو چشم نگرانم دادند
3 سوخت آتشکده ز آتش نفسم بخشیدند ریخت بتخانه ز ناقوس فغانم دادند
4 گهر از رایت شاهان عجم برچیدند به عوض خامه گنجینه فشانم دادند
1 بتی دارم ز شنگی روزگاران خو، بهاران بر به مستی خویش را گرد آر و گوی از هوشیاران بر
2 خمی از می به ما بفرست وانگه هر قدر خواهی روان کن جوی از شیر و دل از پرهیزگاران بر
3 مرا گویی که تقوی ورز قربانت شوم خود را بیارای و به خلوتخانه تقوی شعاران بر
4 چه پرسی کاین چنین داغ از کدامین تخم می خیزد دلم از سینه بیرون آر و پیش لاله کاران بر
1 دل نه تنها ز فراق تو فغان ساز دهد رفتن عکس تو از آینه آواز دهد
2 مغز جان سوخت ز سودا و به کام تو هنوز زهر رسوایی ما چاشنی راز دهد
3 خاک خون باد که در معرض آثار وجود زلف و رخ درکشد و سنبل و گل باز دهد
4 داغم از پرورش چرخ که در بزم امید سر شمعی که فروزد به دم گاز دهد
1 باده پرتو خورشید و ایاغ دم صبح مفت آنان که درآیند به باغ دم صبح
2 آفتابیم، به هم دشمن و همدرد ای شمع ما هلاک سر شامیم و تو داغ دم صبح
3 بعد آنان که قریب اند به ما نوبت ماست آخر کلفت شبهاست فراغ دم صبح
4 زین سپس جلوه خور جای چراغان گیرد شب اندیشه ز ما یافت سراغ دم صبح
1 کسی بامن چه در صورت پرستی حرف دین گوید ز آزر گفت دانم گر ز صورت آفرین گوید
2 دلم در کعبه از تنگی گرفت، آواره ای خواهم که با من وسعت بتخانه های هند و چین گوید
3 به خشمم ناسزا می گوید و از لطف گفتارش گمان دارم که حرف دلنشینی بعد ازین گوید
4 شناسد جای غم دل را و خود را دلربا داند عجب دارد اگر دلداده خود را غمین گوید
1 دل برد و حق آنست که دلبر نتوان گفت بیداد توان دید و ستمگر نتوان گفت
2 در رزمگهش ناچخ و خنجر نتوان برد در بزمگهش باده و ساغر نتوان گفت
3 رخشندگی ساعد و گردن نتوان جست زیبندگی یاره و پرگر نتوان گفت
4 پیوسته دهد باده و ساقی نتوان خواند همواره ترا شد بت و آزر نتوان گفت