خوشا که گنبد چرخ کهن فرو از غالب دهلوی غزل 143
1. خوشا که گنبد چرخ کهن فرو ریزد
اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد
...
1. خوشا که گنبد چرخ کهن فرو ریزد
اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد
...
1. گویم سخنی گر چه شنیدن نشناسد
صبحی ست شبم را که دمیدن نشناسد
...
1. خوبان نه آن کنند که کس را زیان رسد
دل برد تا دگر چه از آن دلستان رسد؟
...
1. نیست وقتی که به ما کاهشی از غم نرسد
نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
...
1. هر ذره را فلک به زمینبوس میرسد
گر خاک راست دعوی ناموس میرسد
...
1. ز رشک ست این که در عشق آرزوی مردنم باشد
تو جان عالمی، حیف ست گر جان در تنم باشد
...
1. ترا گویند عاشق دشمنی آری چنین باشد
ز رشک غیر باید مرد گر مهر تو کین باشد
...
1. به ره با نقش پای خویشم از غیرت سری باشد
که ترسم دوست جویان را به کویش رهبری باشد
...
1. تا چند بلهوس می و عاشق ستم کشد
کو فتنه تا به داوری هم علم کشد
...
1. شوخی چشم حبیب فتنه ایام شد
قسمت بخت رقیب گردش صد جام شد
...
1. دل اسباب طرب گم کرده در بند غم نان شد
زراعتگاه دهقان می شود چون باغ ویران شد
...
1. دیگر از گریه به دل رسم فغان یاد آمد
رنگ پیمانه زدم شیشه به فریاد آمد
...