1 خواست کز ما رنجد و تقریب رنجیدن نداشت جرم غیر از دوست پرسیدم و پرسیدن نداشت
2 آمد و از تنگی جا جبهه پرچین کرد و رفت بر خود از ذوق قدوم دوست بالیدن نداشت
3 شد فگار از نازکی چندان که رفتارش نماند نازنین پایش به کوی غیر بوسیدن نداشت
4 گل فراوان بود و می پر زور دوشم بر بساط خود به خود پیمانه می گردید و گردیدن نداشت
1 گل را به جرم عربده رنگ و بو گرفت راه سخن به عاشق آزرم جو گرفت
2 لطف خدای ذوق نشاطش نمی دهد کافر دلی که با ستم دوست خو گرفت
3 چون اصل کار در نظر همنشین نبود بیچاره خرده بر روش جستجو گرفت
4 در خلوتی گشود خیالم ره دعا کز تنگی بساط نفس در گلو گرفت
1 ساخت ز راستی به غیر ترک فسونگری گرفت زهره به طالع عدو شیوه مشتری گرفت
2 شه به گدا کجا رسد زان که چو فتنه روی داد خاتم دست دیو برد کشور دل پری گرفت
3 ترک مرا ز گیر و دار شغل غرض بود نه سود فربه اگر نیافت صید خرده به لاغری گرفت
4 آمد و از ره غرور بوسه به خلوتم نداد رفت و در انجمن ز غیر مزد نواگری گرفت
1 بس که از تاب نگاه تو ز آسودن رفت باده چون رنگ خود از شیشه به پالودن رفت
2 این سفال از کف خاک جگر گرم که بود؟ دست شستیم ز صهبا که به پیمودن رفت
3 خیز و در دامن باد سحر آویز به عذر گر شبت تیره به داغ مژه نگشودن رفت
4 هر چه از گریه فشاندیم به نشمردن ریخت هر چه از ناله رساندیم به نشنودن رفت
1 یار در عهد شبابم به کنار آمد و رفت همچو عیدی که در ایام بهار آمد و رفت
2 تا نفس باخته پیروی شیوه کیست تندبادی که به تاراج غبار آمد و رفت
3 سبحه گردان اثرهای وجودست خیال هر چه گل کرد تو گویی به شمار آمد و رفت
4 طالع بسمل ما بین که کماندار ز پی پاره ای بر اثر خون شکار آمد و رفت
1 دل برد و حق آنست که دلبر نتوان گفت بیداد توان دید و ستمگر نتوان گفت
2 در رزمگهش ناچخ و خنجر نتوان برد در بزمگهش باده و ساغر نتوان گفت
3 رخشندگی ساعد و گردن نتوان جست زیبندگی یاره و پرگر نتوان گفت
4 پیوسته دهد باده و ساقی نتوان خواند همواره ترا شد بت و آزر نتوان گفت
1 محو خودست لیک نه چون من درین چه بحث؟ او چون خودی نداشته دشمن درین چه بحث؟
2 افسانه گوست غیر چه مهر افگنی بر او غم برنتابد این همه گفتن درین چه بحث؟
3 جیحون و نیل نیست دل ست از خدا بترس گر نیست خون دیده به دامن درین چه بحث؟
4 بیچاره بین که جان به شکرخنده داده است خویشانش ار روند به شیون درین چه بحث؟
1 نقشم گرفته دوست نمودن چه احتیاج؟ آیینه مرا به زدودن چه احتیاج؟
2 با پیرهن ز ناز فرو می رود به دل بند قبای دوست گشودن چه احتیاج؟
3 چون می توان به رهگذر دوست خاک شد بر خاک راه ناصیه سودن چه احتیاج؟
4 بنگر که شعله از نفسم بال می زند دیگر ز من فسانه شنودن چه احتیاج؟
1 جلوه می خواهیم آتش شو هوای ما مسنج دستگاه خویش بین و مدعای ما مسنج
2 گر خودت مهری بجنبد کام مشتاقان بده ور نه نیروی قضا اندر رضای ما مسنج
3 همنشین دارو ده و دل در خدای پاک بند می روی از کار، درد بی دوای ما مسنج
4 مرگ ما را تا که تمهید شکایت کرده است؟ رنج و اندوهی که دارد از برای ما مسنج