1 گر پس از جور به انصاف گراید چه عجب؟ از حیا روی به ما گر ننماید چه عجب؟
2 بودش از شکوه خطر ور نه سری داشت به من به مزارم اگر از مهر بیاید چه عجب؟
3 رسم پیمان به میان آمده خود را نازم گفته باشد که ز گفتن چه گشاید چه عجب؟
4 شیوه ها دارد و من معتقد خوی ویم شوقم از رنجش او گر بفزاید چه عجب؟
1 در گرد غربت آینه دار خودیم ما یعنی ز بیکسان دیار خودیم ما
2 دیگر ز ساز بیخودی ما صدا مجوی آوازی از گسستن تار خوردیم ما
3 از بس که خاطر هوس گل عزیز بود خون گشته ایم و باغ و بهار خودیم ما
4 ما جمله وقف خویش و دل ما ز ما پرست گویی هجوم حسرت کار خودیم ما
1 در بند تو چشم از دو جهان دوخته ای هست هشدار که شهباز تو آموخته ای هست
2 افغان مرا بیهشی ساخته ای نیست در زمزمه ای بوی جگر سوخته ای هست
3 در دیده ز رخ پرده برانداخته ای نیست در سینه دو صد عربده اندوخته ای هست
4 زانسوی به میدان وفا تاخته ای نیست زین سو هوس جانسپری توخته ای هست
1 لذت عشقم ز فیض بینوایی حاصلست آنچنان تنگست دست من که پنداری دلست
2 هم به قدر جوشش دریا تنومندست موج تیغ سیراب از روانی های خون بسملست
3 وای لب گر دل ز تاب تشنگی نگدازدم میگساران مست و من مخمور و ساقی غافلست
4 در خم بند تغافل نالم از بیداد عمر پرده ساز فغانم پشت چشم قاتلست
1 شوقم ز پند بر در فریاد میزند بر آتش من آب دم از باد میزند
2 تا افگنی چه ولوله اندر نهاد ما کآیینه از تو موج پریزاد میزند
3 از جوی شیر و عشرت خسرو نشان نماند غیرت هنوز طعنه به فرهاد میزند
4 هرگز مذاق درد اسیری نبوده است با نالهای که مرغ قفسزاد میزند
1 نهم جبین به درش آستان بگرداند نشینمش به سر ره عنان بگرداند
2 اگر شفاعت من در تصورش گذرد به بزم انس رخ از همدمان بگرداند
3 به بزم باده به ساقیگری ازو چه عجب که پیر صومعه را در میان بگرداند؟
4 اگر نه مایل بوس لب خودست چرا به لب چو تشنه دمادم زبان بگرداند؟
1 ای دل از گلبن امید نشانی به من آر نیست گر تازه گلی برگ خزانی به من آر
2 تا دگر زخم به ناسور توانگر گردد هدیه ای از کف الماس فشانی به من آر
3 همدم روز گدایی سبک از جا برخیز جان گرو، جامه گرو رطل گرانی به من آر
4 دلم ای شوق ز آشوب غمی نگشاید فتنه ای چند ز هنگامه ستانی به من آر
1 چون بپویی به زمین چرخ زمین تو شود خوش بهشتی ست که کس راه نشین تو شود
2 لبم از نام تو آن مایه پرستی که اگر بوسه بر غنچه زنم غنچه نگین تو شود
3 چون بسنجد که نه آنست بکاهد از شرم ماه یکچند ببالد که جبین تو شود
4 صد قیامت بگدازند و به هم آمیزند تا خمیر دل هنگامه گزین تو شود
1 به عشق از دو جهان بی نیاز باید بود مجاز سوز حقیقت گداز باید بود
2 به جیب حوصله نقد نشاط باید ریخت به جان شکوه تغافل طراز باید بود
3 چو لب ز هرزه نوایان شوق نتوان شد چو دل ز پرده سرایان راز باید بود
4 چو بزم عشرتیان تازه رو توان جوشید چو شمع خلوتیان جان گداز باید بود
1 دل اسباب طرب گم کرده در بند غم نان شد زراعتگاه دهقان می شود چون باغ ویران شد
2 گرفتم کز تغافل طاقت ما باج می گیرد حریف یک نگاه بی محابای تو نتوان شد
3 تو گستردی به صحرا دام و از رشک گرفتاری کف خاکم به رنگ قمری بسمل پرافشان شد
4 جنون کردیم و مجنون شهره گشتیم از خردمندی برون دادیم راز غم به عنوانی که پنهان شد