1 صبح ست خوش بود قدحی بر شراب زد یاقوت باده بر قوه آفتاب زد
2 نشتر به مغز پنبه مینا فرو برید کافاق امتلا ز هجوم سحاب زد
3 ذوقی می مغانه ز کردار بازداشت آه از فسون دیو که راهم به آب زد
4 تا خاک کشتگان فریب وفای کیست کاندر هزار مرحله موج سراب زد
1 نفس از بیم خویت رشته پیچیده را ماند نگاه از تاب رویت موی آتش دیده را ماند
2 ز جوش دل هنوزش ریشه در آبست پنداری به مژگان قطره خون غنچه ناچیده را ماند
3 ز بس کز لاله و گل حسرت ناز تو می جوشد خیابان محشر دلهای خون گردیده را ماند
4 خوشا دلداده چشم خودش بودن در آیینه ز سرگرمی نگه صیاد آهودیده را ماند
1 نقشم گرفته دوست نمودن چه احتیاج؟ آیینه مرا به زدودن چه احتیاج؟
2 با پیرهن ز ناز فرو می رود به دل بند قبای دوست گشودن چه احتیاج؟
3 چون می توان به رهگذر دوست خاک شد بر خاک راه ناصیه سودن چه احتیاج؟
4 بنگر که شعله از نفسم بال می زند دیگر ز من فسانه شنودن چه احتیاج؟
1 بهر خواری بس که سرگرم تلاشم کردهاند پارهای نزدیک در هر دورباشم کردهاند
2 ترسم از رسواییم آخر پشیمانی کشید رازم و این شاهدان مست فاشم کردهاند
3 چرخ هرروزم غم فردا به خوردن میدهد تا قیامت فارغ از فکر معاشم کردهاند
4 غیر گفتی روشناس چشم گوهربار هست رازدان ناله الماس پاشم کردهاند
1 به ذوقی سر ز مستی در قفای ره روان دارد که پنداری کمند یار همچون مار جان دارد
2 تنم ساز تمنایی ست کز هر زخمه دردی هما را مست آواز شکست استخوان دارد
3 هوای ساقیی دارم که تاب ذوق رفتارش صراحی را چو طاووسان بسمل پرفشان دارد
4 بنازم سادگی طفل ست و خونریزی نمی داند به گل چیدن همان ذوق شمار کشتگان دارد
1 بتان شهر ستم پیشه شهریارانند که در ستم روش آموز روزگارانند
2 برند دل به ادایی که کس گمان نبرد فغان ز پرده نشینان که پرده دارانند
3 به جنگ تا چه بود خوی دلبران کاین قوم در آشتی نمک زخم دلفگارانند
4 نه زرع و کشت شناسند نی حدیقه و باغ ز بهر باده هواخواه باد و بارانند
1 پروا اگر از عربده دوش نکردند امشب چه خطر بود که می نوش نکردند
2 در تیغ زدن منت بسیار نهادند بردند سر از دوش و سبکدوش نکردند
3 از تیرگی طره شبرنگ نظرها پرواز در آن صبح بناگوش نکردند
4 داغ دل ما شعله فشان ماند به پیری این شمع شب آخر شد و خاموش نکردند
1 نادان صنم من روش کار نداند بر هر که کند رحم سر از بار نداند
2 بی دشنه و خنجر نبود معتقد زخم دلهای عزیزان به غم افگار نداند
3 بر تشنه لب بادیه سوزد دلش از مهر اندوه جگر تشنه دیدار نداند
4 گویم سخن از رنج و به راحت کندش طرح روز سیه از سایه دیوار نداند
1 صاحبدلست و نامور عشقم به سامان خوش نکرد آشوب پیدا ننگ او اندوه پنهان خوش نکرد
2 دانست بی حس ناخنم الماس زد بر ریش من سنجید شست خود قوی در تیر پیکان خوش نکرد
3 آن خود به بازی می برد دین را دو جو می نشمرد بنمودش دین خنده زد آوردمش جان خوش نکرد
4 در نامه تا بنوشتمش کز شهر پنهان می روم دل بست در مضمون ولی نامم به عنوان خوش نکرد
1 عاشق چو گفتیش که برو زود میرود نازم به خواجگی غضبآلود میرود
2 امشب به بزم دوست کسی نام ما نبرد گویی سخن ز طالع مسعود میرود
3 از نامهام مرنج که آخر شدهست کار شمع خموشم و ز سرم دود میرود
4 شادم به بزم وعظ که رامش اگر چه نیست باری حدیث چنگ و نی و عود میرود