1 ذوقش به وصل گر چه زبانم ز کار برد لب در هجوم بوسه ز پایش نگار برد
2 تا خود به پرده ره ندهد کامجوی را در پرده رخ نمود و دل از پرده دار برد
3 گفتند حور و کوثر و دادند ذوق کار منع ست نام شاهد و می آشکار برد
4 نعش مرا بسوز کم از برهمن نیم ننگ نسوختن نتوان در مزار برد
1 حور بهشتی ز یاد آن بت کشمیر برد بیم صراط از نهاد آن دم شمشیر برد
2 شبروی غمزه ای صبر و دل و دین ربود جان که ازو بازماند شحنه تقدیر برد
3 ناله در ایوار شوق توشه راهی نداشت بست به غارت کمر فرصت شبگیر برد
4 شوق بلندی گرای پایه منصور جست حوصله نارسا پی به سر تیر برد
1 در کلبه ما از جگر سوخته بو برد با ما گله سنجید و شماتت به عدو برد
2 خواهم که برد ناله غبارم ز دل دوست چون گریه تن زار مرا زان سر کو برد
3 همره رودش کوثر و حوران که دم مرگ ذوق می ناب و هوس روی نکو برد
4 بستند ره جرعه آبی به سکندر دریوزه گر میکده صهبا به کدو برد
1 اگر به دل نخلد هر چه از نظر گذرد زهی روانی عمری که در سفر گذرد
2 به وصل لطف به اندازه ای تحمل کن که مرگ تشنه بود آب چون ز سر گذرد
3 هلاک ناله خویشم که در دل شبها دود به عربده چندان که از اثر گذرد
4 از این اوریب نگاهان حذر که ناوکشان به هر دلی که رسد راست از جگر گذرد
1 از رشک کرد آنچه به من روزگار کرد در خستگی نشاط مرا دید خوار کرد
2 در دل همی ز بینش من کینه داشت چرخ چون دید کان نماند نهان آشکار کرد
3 بد کرد چون سپهر به من گر چه من بدم باید بدین حساب ز نیکان شمار کرد
4 لنگر گسست صرصر و کشتی شکست موج دانا خورد دریغ که نادان چه کار کرد
1 صاحبدلست و نامور عشقم به سامان خوش نکرد آشوب پیدا ننگ او اندوه پنهان خوش نکرد
2 دانست بی حس ناخنم الماس زد بر ریش من سنجید شست خود قوی در تیر پیکان خوش نکرد
3 آن خود به بازی می برد دین را دو جو می نشمرد بنمودش دین خنده زد آوردمش جان خوش نکرد
4 در نامه تا بنوشتمش کز شهر پنهان می روم دل بست در مضمون ولی نامم به عنوان خوش نکرد
1 هم «انا الله » خوان درختی را به گفتار آورد هم «انا الحق » گوی مردی را سر دار آورد
2 ای که پنداری که ناچارست گردون در روش نیست ناچار آن که گردون را به رفتار آورد
3 نکته ای داریم و با یاران همی گوییم فاش طالب دیدار باید تاب دیدار آورد
4 دانه ها چون ریزد از تسبیح تاری بیش نیست این مشعبد دیر گاه از سبحه زنار آورد
1 شادم به خیالت که ز تابم بدر آورد از کشمکش حسرت خوابم بدر آورد
2 فریاد که شوق تو به کاشانه زد آتش وانگاه پی بردن آبم بدر آورد
3 رسوایی من خواست مگر کاین همه سرمست دور فلک از بزم شرابم بدر آورد
4 افگنده به جیحون فلک از وادی و شادم کز پیچ و خم موج سرابم بدر آورد
1 اگر داغت وجودم را در اکسیر نظر گیرد سراپای من از جوش بهاران پرده برگیرد
2 به عرض هر گسستن کز نفس بالد ز بی تابی خیالم الفت مرغوله مویان را ز سر گیرد
3 دل از سودای مژگان که خون گردید؟ کز مستی به ذوق رخنه از هر قطره ره بر نیشتر گیرد
4 به چشم مدعی همچون چراغ روز بی نورم چراغم گر به فرض از پرتو خورشید درگیرد
1 صبح ست خوش بود قدحی بر شراب زد یاقوت باده بر قوه آفتاب زد
2 نشتر به مغز پنبه مینا فرو برید کافاق امتلا ز هجوم سحاب زد
3 ذوقی می مغانه ز کردار بازداشت آه از فسون دیو که راهم به آب زد
4 تا خاک کشتگان فریب وفای کیست کاندر هزار مرحله موج سراب زد