1 ترا گویند عاشق دشمنی آری چنین باشد ز رشک غیر باید مرد گر مهر تو کین باشد
2 از آن سرمایه خوبی به وصلم کام دل جستن بدان ماند که موری خرمنی را در کمین باشد
3 محبت هر چه با آن تیشه زن کرد از ستم نبود چنین افتد چو عاشق سخت و شاهد نازنین باشد
4 به روزی کش شبی با مدعی باید به سر بردن به من ضایع کند گر صد نگاه خشمگین باشد
1 شوخی چشم حبیب فتنه ایام شد قسمت بخت رقیب گردش صد جام شد
2 تا تو به عزم حرم ناقه فگندی به راه کعبه ز فرش سیاه مردمک احرام شد
3 پیچ و خم دستگاه کرد فزون حرص جاه ریشه چو آمد برون دانه ما دام شد
4 هست تفاوت بسی هم ز رطب تا نبیذ لذت دیگر دهد بوسه چو دشنام شد
1 دریغا که کام و لب از کار ماند سخنهای ناگفته بسیار ماند
2 گدایم نهانخانهای را که در وی در از بستگیها به دیوار ماند
3 جنون پرده دارست ما را که ما را ز آشفتگی سر به دستار ماند
4 نگه را سیه خال طرف عذارش به تمغاچی رهرو آزار ماند
1 اگر به دل نخلد هر چه از نظر گذرد زهی روانی عمری که در سفر گذرد
2 به وصل لطف به اندازه ای تحمل کن که مرگ تشنه بود آب چون ز سر گذرد
3 هلاک ناله خویشم که در دل شبها دود به عربده چندان که از اثر گذرد
4 از این اوریب نگاهان حذر که ناوکشان به هر دلی که رسد راست از جگر گذرد
1 خوشا که گنبد چرخ کهن فرو ریزد اگر چه خود همه بر فرق من فرو ریزد
2 بریده ام ره دوری که گر بیفشانم به جای گرد، روان از بدن فرو ریزد
3 ز جوش شکوه بیداد دوست می ترسم مباد مهر سکوت از دهن فرو ریزد
4 دهد به مجلسیان باده و به نوبت من به من نماید و در انجمن فرو ریزد
1 غم چو به هم درافگند رو که مراد میدهد دانه ذخیره میکند کاه به باد میدهد
2 آخر منزل نخست خوی تو راه میزند اول منزل دگر بوی تو زاد میدهد
3 ای که به دیده نم ز تست وی که به سینه غم ز تست نازش غم که هم ز تست خاطر شاد میدهد
4 شوخی دلگشا تنت برگ نبات مینهد سختی بیوفا دلت رزق جماد میدهد
1 لبم از زمزمه یاد تو خاموش مباد غیر تمثال تو نقش ورق هوش مباد
2 نگهی کش به هزار آب نشویند ز اشک محرم جلوه آن صبح بناگوش مباد
3 هوس چادر گل گر ته خاکم باشد خاکم از نقش کف پای تو گلپوش مباد
4 وعده گردیده وفا طره پریشانی را یارب امشب به درازی خجل از دوش مباد
1 ذوقش به وصل گر چه زبانم ز کار برد لب در هجوم بوسه ز پایش نگار برد
2 تا خود به پرده ره ندهد کامجوی را در پرده رخ نمود و دل از پرده دار برد
3 گفتند حور و کوثر و دادند ذوق کار منع ست نام شاهد و می آشکار برد
4 نعش مرا بسوز کم از برهمن نیم ننگ نسوختن نتوان در مزار برد
1 چه عیش از وعده چون باور ز عنوانم نمیآید به نوعی گفت میآیم که میدانم نمیآید
2 به ویرانی خشم لیکن جهان چون بیتو ویران است اگر باشم به چین یاد از بیابانم نمیآید
3 گذشتم زان که بر زخم دل صدپاره خون گرید خود او را خنده بر چاک گریبانم نمیآید
4 روش نگسسته و در سایه دیوار ننشسته به کویش رشک بر مهر درخشانم نمیآید
1 مژده ای ذوق خرابی که بهارست بهار خرد آشوب تر از جلوه یارست بهار
2 چه جنون تا زهوای گل و خارست بهار کاین چنین قطره زن از ابر بهارست بهار
3 نازم آیین کرم را که به سرگرمی خویش دشت را شمع و چراغ شب تارست بهار
4 شوخی خوی ترا قاعده دان ست خزان خوبی روی ترا آیینه دارست بهار