1 ترا گویند عاشق دشمنی آری چنین باشد ز رشک غیر باید مرد گر مهر تو کین باشد
2 از آن سرمایه خوبی به وصلم کام دل جستن بدان ماند که موری خرمنی را در کمین باشد
3 محبت هر چه با آن تیشه زن کرد از ستم نبود چنین افتد چو عاشق سخت و شاهد نازنین باشد
4 به روزی کش شبی با مدعی باید به سر بردن به من ضایع کند گر صد نگاه خشمگین باشد
1 به ره با نقش پای خویشم از غیرت سری باشد که ترسم دوست جویان را به کویش رهبری باشد
2 نمی گیری به خون خلق بی پروانگاهان را تواند بود یا رب بعد محشر محشری باشد؟
3 چه گویم سوز دل با چون تو غم نادیده بدمستی؟ مثالی وانمایم گر کباب و اخگری باشد
4 رسد هر روزم از خلد برین ناخوانده مهمانی جحیم من گر از داغ بهشتی پیکری باشد
1 تا چند بلهوس می و عاشق ستم کشد کو فتنه تا به داوری هم علم کشد
2 دل را به کار ناز چه سرگرم کرده ای؟ یعنی به خویش هم کند و از تو هم کشد
3 رشک ست و دفع دخل مقدر عتاب چیست؟ بگذار در دلم مژه چندان که نم کشد
4 صیدت ز بیم جان نرمد بلکه می رود تا دشت را ز شوق در آغوش رم کشد
1 شوخی چشم حبیب فتنه ایام شد قسمت بخت رقیب گردش صد جام شد
2 تا تو به عزم حرم ناقه فگندی به راه کعبه ز فرش سیاه مردمک احرام شد
3 پیچ و خم دستگاه کرد فزون حرص جاه ریشه چو آمد برون دانه ما دام شد
4 هست تفاوت بسی هم ز رطب تا نبیذ لذت دیگر دهد بوسه چو دشنام شد
1 دل اسباب طرب گم کرده در بند غم نان شد زراعتگاه دهقان می شود چون باغ ویران شد
2 گرفتم کز تغافل طاقت ما باج می گیرد حریف یک نگاه بی محابای تو نتوان شد
3 تو گستردی به صحرا دام و از رشک گرفتاری کف خاکم به رنگ قمری بسمل پرافشان شد
4 جنون کردیم و مجنون شهره گشتیم از خردمندی برون دادیم راز غم به عنوانی که پنهان شد
1 دیگر از گریه به دل رسم فغان یاد آمد رنگ پیمانه زدم شیشه به فریاد آمد
2 دل در افروختنش منت دامن نکشید شادم از آه که هم آتش و هم باد آمد
3 تا ندانی جگر سنگ گشودن هدرست تیشه داند که چه ها بر سر فرهاد آمد
4 داغم از گرمی شوق تو که صد ره به دلم همچنان بر اثر شکوه بیداد آمد
1 ز گرمی نگهت خون دل به جوش آمد ز شادی ستمت سینه در خروش آمد
2 به جان نوید، که شرم از میانه هم رفت به عیش مژده که وقت وداع هوش آمد
3 خیال یار در آغوشم آنچنان بفشرد که شرم امشبم از شکوه های دوش آمد
4 به آستین بفشان و به تیغ خوش بردار که جان غبار تن و سر وبال دوش آمد
1 چو زه به قصد نشان بر کمان بجنباند تپد ز رشک دلم تا نشان بجنباند
2 دعا کدام و چه دشنام؟ تشنه سخنیم به کام ماست زبان چون زبان بجنباند
3 ز قتل غیر چه خواهد گوش غرض شغل ست بگو به لهو سرم بر سنان بجنباند
4 ز غیر نیست ز حسنست کش مجال نداد که لب به زمزمه الامان بجنباند
1 نهم جبین به درش آستان بگرداند نشینمش به سر ره عنان بگرداند
2 اگر شفاعت من در تصورش گذرد به بزم انس رخ از همدمان بگرداند
3 به بزم باده به ساقیگری ازو چه عجب که پیر صومعه را در میان بگرداند؟
4 اگر نه مایل بوس لب خودست چرا به لب چو تشنه دمادم زبان بگرداند؟
1 نادان صنم من روش کار نداند بر هر که کند رحم سر از بار نداند
2 بی دشنه و خنجر نبود معتقد زخم دلهای عزیزان به غم افگار نداند
3 بر تشنه لب بادیه سوزد دلش از مهر اندوه جگر تشنه دیدار نداند
4 گویم سخن از رنج و به راحت کندش طرح روز سیه از سایه دیوار نداند