1 غم من از نفس پندگو چه کم گردد بر آتشم چو گل و لاله باد دم گردد
2 بدا معامله، او بی دماغ و من بی دل خوش آن که معذرتی صرف بر ستم گردد
3 ترا تنی ست که بر وی سمن خسک پاشد مرا دلی ست که در وی نشاط غم گردد
4 نمانده تاب غمش خاطر رقیب مجوی کسی چه در پی صید گسسته دم گردد
1 اگر داغت وجودم را در اکسیر نظر گیرد سراپای من از جوش بهاران پرده برگیرد
2 به عرض هر گسستن کز نفس بالد ز بی تابی خیالم الفت مرغوله مویان را ز سر گیرد
3 دل از سودای مژگان که خون گردید؟ کز مستی به ذوق رخنه از هر قطره ره بر نیشتر گیرد
4 به چشم مدعی همچون چراغ روز بی نورم چراغم گر به فرض از پرتو خورشید درگیرد
1 تا چند بلهوس می و عاشق ستم کشد کو فتنه تا به داوری هم علم کشد
2 دل را به کار ناز چه سرگرم کرده ای؟ یعنی به خویش هم کند و از تو هم کشد
3 رشک ست و دفع دخل مقدر عتاب چیست؟ بگذار در دلم مژه چندان که نم کشد
4 صیدت ز بیم جان نرمد بلکه می رود تا دشت را ز شوق در آغوش رم کشد
1 ای که نبوی هر چه نبود در تماشایش مپیچ نیست غیر از سیمیا عالم، به سودایش مپیچ
2 موجه از دریا، شعاع از مهر حیرانی چراست؟ محو اصل مدعا باش و بر اجزایش مپیچ
3 آسمان وهم ست از برجیس و کیوانش مگوی نقش ما هیچ ست بر پنهان و پیدایش مپیچ
4 آخر از مینا به جاه و پایه افزون نیستی بنده ساقی شو و گردن ز ایمایش مپیچ
1 من به وفا مردم و رقیب به در زد نیمه لبش انگبین و نیمه تبر زد
2 در نمکش بین و اعتماد نفوذش گر به می افگند هم به زخم جگر زد
3 کیست درین خانه کز خطوط شعاعی مهر نفس ریزه ها به روزن در زد؟
4 دعوی او را بود دلیل بدیهی خنده دندان نما به حسن گهر زد
1 تا کیم دود شکایت ز بیان برخیزد بزن آتش که شنیدن ز میان برخیزد
2 می رمی از من و خلقی به گمانست ز تو بی محابا شو و بنشین که گمان برخیزد
3 گر دهم شرح عتابی که به دلها داری دود از کارگه شیشه گران برخیزد
4 با قدت سرو چو شخصی ست که ناگه یکبار بیخود از جا ز هجوم خفقان برخیزد
1 تیغت ز فرق تا به گلویم رسیده باد شوخی ز حد گذشت زبانم بریده باد
2 گر رفته ام ز کوی تو آسان نرفته ام این قصه از زبان عزیزان شنیده باد
3 مردن ز رازداری شوقم نجات داد صد رنگ لاله زار ز خاکم دمیده باد
4 نغزی و خودپسند ببینم چه می کنی؟ یارب به دهر همچو تویی آفریده باد
1 دگر فریب بهارم سر جنون ندهد گل ست و جامه آلی که بوی خون ندهد
2 گسسته تار امیدم دگر به خلوت انس به زخمه گله سازم نوا برون ندهد
3 ز قاتلی به عذابم که تیغ و خنجر را به حکم وسوسه زهراب بی شگون ندهد
4 بدان پری ست نیازم که بهر تسخیرش ز مهر دل به زبان رخصت فسون ندهد
1 نه از شرمست کز چشم وی آسان برنمیآید نگاهش با درازیهای مژگان برنمیآید
2 ازین شرمندگی کز بند سامان برنمیآید سر شوریده ما از گریبان برنمیآید
3 گر از سروایی ناز تو پروا نیست عاشق را چرا دل خون نمیگردد چرا جان برنمیآید
4 به بزم سوختن دود از چراغان برنمیخیزد به باغ خون شدن بو از گلستان برنمیآید
1 دلستانان بحل اند ار چه جفا نیز کنند از وفایی که نکردند حیا نیز کنند
2 چون ببینند بترسند و به یزدان گروند رحم خود نیست که بر حال گدا نیز کنند
3 خسته تا جان ندهد وعده دیدار دهند عشوه خواهند که در کار قضا نیز کنند
4 خون ناکامی سی ساله هدر خواهد بود مهر با ما اگر از بهر خدا نیز کنند