1 آنم که لب زمزمه فرسای ندارم در حلقه سوهان نفسان جای ندارم
2 خاموشم و در دل ز ملالم اثری نیست سرجوش گداز نفسم لای ندارم
3 خود رشته زند موج گهر گر چه من اکنون جز رعشه به دست گهرآمای ندارم
4 لرزد ز فرو ریختنش خامه در انشا آن نیست که حرفی جگرآلای ندارم
1 ز من حذر نکنی گر لباس دین دارم نهفته کافرم و بت در آستین دارم
2 زمردین نبود خاتم گدا دریاب که خود چه زهر بود کان ته نگین دارم
3 اگر به طالع من سوخت خرمنم چه عجب؟ عجب ز قسمت یک شهر خوشه چین دارم
4 نشسته ام به گدایی به شاهراه و هنوز هزار دزد به هر گوشه در کمین دارم
1 آسمان بلند را میرم ابر کحلی پرند را میرم
2 می فریبد مرا به بازیچه دل زار و نژند را میرم
3 شوری اشک در نظر خوارست تلخی زهرخند را میرم
4 شحنه مدح حضرت اعلی است سخن دلپسند را میرم
1 تا به کی صرف رضاجویی دلها باشم فرصتم باد کزین پس همه خود را باشم
2 گاهگاه از نظرم مست و غزلخوان بگذر ور نه بر عهده من نیست که رسوا باشم
3 سخت جانان تو در پاس غم استاد خودند شرر از من نجهد گر رگ خارا باشم
4 با دل چون تو ستمپیشه داورنشناس چه کنم گر همه اندیشه فردا باشم؟
1 اگر بر خود نمی بالد ز غارت کردن هوشم مر او را از چه دشوارست گنجیدن در آغوشم؟
2 نیم در بند آزادی ملامت شیوه ها دارد شنیدم جامه رندان ترا عیبست می پوشم
3 نیرزم هیچ چون لفظ مکرر ضایعم ضایع مگر کزلک کشد دست نوازش بر بر و دوشم
4 خدایا زندگی تلخ ست گر خود نقل و می نبود دلی ده کز گداز خویش گردد چشمه نوشم
1 بی پردگی محشر رسوایی خویشم در پرده یک خلق تماشایی خویشم
2 نقش به ضمیر آمده نقش طرازم حاشا که بود دعوی پیدایی خویشم
3 نی جلوه نازی نه تف برق عتابی او فارغ و من داغ شکیبایی خویشم
4 در کشمکش گریه ز هم ریخت وجودم هر قطره فرو خوانده به همتایی خویشم
1 در وصل دل آزاری اغیار ندانم دانند که من دیده ز دیدار ندانم
2 طعنم نسزد مرگ ز هجران نشناسم رشکم نگزد خویشتن از یار ندانم
3 پرسد سبب بیخودی از مهر و من از بیم در عذر به خون غلتم و گفتار ندانم
4 بوسم به خیالش لب و چون تازه کند جور از سادگیش بی سبب آزار ندانم
1 بخت در خوابست می خواهم که بیدارش کنم پاره ای غوغای محشر کو که در کارش کنم؟
2 با تو عرض وعده ات حاشا که از ابرام نیست هر چه می گویی همی خواهم که تکرارش کنم
3 جهان بهایش گفتم و اندر ادایش کاهلم تا دگر دلسرد زین مشتی خریدارش کنم
4 بر لب جویش خرامان کرده شوقم دور نیست کز هنر چون خود اسیر دام رفتارش کنم
1 خود را همی به نقش طرازی علم کنم تا با تو خوش نشینم و نظاره هم کنم
2 خواهی فراغ خویش بیفزای بر ستم تا در عوض همان قدر از شکوه کم کنم
3 قاتل بهانه جوی و دعا بی اثر بیا کز گریه آبگیری تیغ ستم کنم
4 طفل ست و تندخوی ببینم چه می کند؟ رامم ولی به عربده دانسته رم کنم
1 میربایم بوسه و عرض ندامت میکنم اختراعی چند در آداب صحبت میکنم
2 ناتوانم برنتابم صدمه لیک از فرط آز تا درآویزد به من اظهار طاقت میکنم
3 گویی از دشواری غم اندکی دانسته است میکشد بیجرم و میداند مروت میکنم
4 در تپش هر ذره از خاکم سویدای دل است هرچه از من رفت و هم بر خویش قسمت میکنم