1 بس که بپیچد به خویش جاده ز گمراهیم ره به درازی دهد عشوه کوتاهیم
2 شعله چکد غم کرا گل شکفد مزد کو شمع شبستانیم باد سحرگاهیم
3 جور بتان دلکش ست محو بداندیشیم پند کسان آتش ست داغ نکو خواهیم
4 گوشه ویرانه را آفت هر روزه ام منزل جانانه را فتنه ناگاهیم
1 من و نظاره رویی که وقت جلوه از تابش همی بر خویشتن لرزد پس آیینه سیمابش
2 به ذوق باده داغ آن حریف دوزخ آشامم که هر جا بنگرد آتش بگردد در دهن آبش
3 زلیخا چهره با یعقوب شد نازم محبت را به بوی پیرهن ماند قماش پرده خوابش
4 به گیتی ترک ذوق کامجویی مشکل ست اما نوید خرمی آن را که گیرد دل ز اسبابش
1 ای ذوق نواسنجی بازم به خروش آور غوغای شبیخونی بر بنگه هوش آور
2 گر خود نجهد از سر از دیده فرو بارم دل خون کن و آن خون را در سینه به جوش آور
3 هان همدم فرزانه دانی ره ویرانه شمعی که نخواهد شد از باد خموش آور
4 شورابه این وادی تلخ ست اگر رادی از شهر به سوی من سرچشمه نوش آور
1 ای ترا و مرا درین نیرنگ دهن و چشم و دست و دل همه تنگ
2 هم تو خود در کمین خویشتنی ای به رخ ماه و ای به خوی پلنگ
3 هان مغنی که در هوای شراب می سرایی غزل به ناله چنگ
4 زخمه می ریز هم بدین انداز نغمه می سنج هم بدین آهنگ
1 مرا که باده ندارم ز روزگار چه حظ؟ ترا که هست و نیاشامی از بهار چه حظ؟
2 خوش ست کوثر و پاکست باده ای که دروست از آن رحیق مقدس درین خمار چه حظ؟
3 چمن پر از گل و نسرین و دلربایی نی به دشت فتنه ازین گرد بی سوار چه حظ؟
4 به ذوق بی خبر از در درآمدن محوم به وعده ام چه نیاز و ز انتظار چه حظ؟
1 میربایم بوسه و عرض ندامت میکنم اختراعی چند در آداب صحبت میکنم
2 ناتوانم برنتابم صدمه لیک از فرط آز تا درآویزد به من اظهار طاقت میکنم
3 گویی از دشواری غم اندکی دانسته است میکشد بیجرم و میداند مروت میکنم
4 در تپش هر ذره از خاکم سویدای دل است هرچه از من رفت و هم بر خویش قسمت میکنم
1 شادم که بر انکار من شیخ و برهمن گشته جمع کز اختلاف کفر و دین خود خاطر من گشته جمع
2 مقتول خویشان خودم جویید خونریز مرا زینان که بر نعش منند از بهر شیون گشته جمع
3 در گریه تا رفتم ز خود اندوهم از سر تازه شد بر هیئت دل لخت دل بازم به دامن گشته جمع
4 رقصم به ذوق روی او چون بینم اندر کوی او هم رفته نفت و بوریا هم سنگ و آهن گشته جمع
1 شدم سپاسگزار خود از شکایت شوق زهی ز من به دل بی غمش سرایت شوق
2 به بزم باده گریبان گشودنش نگرید خوشا بهانه مستی خوشا رعایت شوق
3 هر آن غزل که مرا خود به خاطرست هنوز به بانگ چنگ ادا می کند ز غایت شوق
4 دخان ز آتش یاقوت گر دمد عجبست عجب ترست ازین بر لبش حکایت شوق
1 ها، پری شیوه غزالان و ز مردم رمشان دل مردم به خم طره خم در خمشان
2 کافرانند جهانجوی که هرگز نبود طره حور دلاویزتر از پرچمشان
3 آشکارا کش و بدنام و نکونامی جوی آه از این طایفه وان کس که بود محرمشان
4 رشک بر تشنه تنها رو وادی دارم نه بر آسوده دلان حرم و زمزمشان
1 گویی که هان وفا که وفا بوده است شرط آری همین ز جانب ما بوده است شرط
2 هی هی نه یادداشت نخستینه شرط بود گفتی ز یاد رفت چه ها بوده است شرط
3 بس نیست این که می گذرد در خیال ما گفتی به عشق آه رسا بوده است شرط
4 لب بر لبت نهادن و جان دادن آرزوست در عرض شوق حسن ادا بوده است شرط