1 ای برادر جامهٔ عوری طلب کز دریدن وارهی وز دوختن
2 هم بیفشان آبی از بحرین چشم تا امان یابی به حشر از سوختن
1 ای دل ار نور جان طمع داری یک زمان لب ببند از گفتار
2 خواهی ار صحن خانه نورانی پیش خورشید برمکش دیوار
3 نه ترا گفتم آفتاب منیر کم شود فیض نورش از آثار
4 کم نگردد توکم کنیش بهعمد چون که بر دیده برنهی استار
1 توان گریخت به جایی ز دشمنان لیکن چو خود عدوی خودستم چگونه بگریزم
2 ز خویش لاجرمم چون گریز ممکن نیست جز این چه چاره که با خود همیشه بستیزم
1 گر تو جانی دهی به بوسهٔ من بوسهٔ من هزار جان بخشد
2 بهر یک نیم جان کجا عاقل به کسی عمر جاودان بخشد
1 صحن فلک شد سیاه بسکه ز غبرا گرد به گردون گردگرد برآمد
2 گشت هوا زمهریر بسکه ز هر سو از جگر گرم آه سرد برآمد
1 ای امید ناامیدان ای پناه بیکسان ناامید و بیکسم دست من و دامان تو
2 ای تو آن دریای بیپایان که در هم بشکند نه سفینهٔ آسمان را موج یک طوفان تو
3 جون شوی در طی اسرار دو عالم گرمسیر خیره گردد طولو عرضهستیاز جولان تو
4 آسمان آسیمهسر گردد به گرد خود هنوز غالبا روزی قفایی خورده از دربان تو
1 حکایتیست مرا از که از کسی که بود او چه کار داری برگو بکن سوال بفرما
2 ز اسم گویمش آری ز رسم نیز بدیده که باشد او علی عسکر کنون ز شغلش بسرا
3 حجابم آید غربیله خوب نیست بیان کن برد لحاف برای که هرکه زر دهد او را
1 درویش قناعت گر و سلطان توانگر پیوند نیابند به صدکاسه سریشم
2 هرکس که تند تار طمع پیش و پس خویش خود دشمن خویش آید چون کرم بریشم
1 دلاکنون چو نداری به عرش وکرسی راه کمال همت تو عرش هست یاکرسی
2 ولی به کرسی و عرشت اگر اجازه دهند سراغ کرسی و عرش دگر همی پرسی
1 مر آن خدای که پیمانه را نگهدارد به زیر خاک چو پیمان اهل عشق درست
2 ز روی صدق دگر به کام شیر روی به رهروان طریقت قسم که حافظ تو ست