1 ز فیض رحمت حق دمبدم فزون گردد جمال هستی ما را فروغ رونق و رنگ
2 چو در برابر خورشید نور آیینه که لمحه لمحه به صیقل ازو زدایی زنگ
1 مردی که حریص آمد هرگز نشود قانع از لقمهٔ گوناگون وز جامهٔ رنگارنگ
2 گویا نشنیدستی کان خواجه به زن فرمود کای زن چکنی زینت برخیز و بنه نیرنگ
3 خلقی که کریه آمد از جامه نیابد زیب فرجی که فراخ افتد از وسمه نگردد تنگ
1 چون زبانت نیست با دل آشنا لاف ایمان محض کفرست و دغل
2 زشت باشد پارسایی خودپرست سبحهاش در دست و مینا در بغل
1 چنان بیغوله دشتی آدمیکش که نگذشتی در آن اندیشه از هول
2 تعالیالله بدانسان وحشتانگیز که شیطان اندرو میگفت لاحول
1 جهان ز حوصلهٔ آرزو فراخترست ولیک بر تو بود تنگتر ز چشم بخیل
2 تراکه خوشهٔ خرما به دست مینرسد به غیر خار چه قسمت بری همی ز بخیل
1 شنیدستم که بوتیمار مرغیست که هست از عشق آبش در درون غم
2 نشیند در کنار آب و گوید که گر نوشم شود آب اندکی کم
3 بخل بدکنش را در زمانه توگویی این صفت باشد مسلم
4 ز فرط حرص مال خویشتن را همی بر خویشتن دارد محرم
1 ای داور زمانه که از وصف رای تو خاطر شدست مطلع خورشید انورم
2 از وصف خلق و رای تو تا گفتهام حدیث مجلس منور آمد و مشکو معطّرم
3 عرضیست مر مرا که زداید ز دل ملال لیکن به شرط آنکه دهدگوش داورم
4 اکنون دو هفته است که دار ملک فارس بی آفتاب عون تو از ذره کمترم
1 هرچه بر من زمانه گیرد تنگ من ترا تنگتر به بر گیرم
2 گر به سر آیدم زمان بقا از لقایت بقا ز سر گیرم
1 توان گریخت به جایی ز دشمنان لیکن چو خود عدوی خودستم چگونه بگریزم
2 ز خویش لاجرمم چون گریز ممکن نیست جز این چه چاره که با خود همیشه بستیزم
1 ای که جویی جمال شاهد جان جان نهانست زیر پردهٔ جسم
2 این جهان و آنچه در جهان بینی عدمی خودنماست همچو طلسم
3 یک معمّاست آنچه خوانی لفظ یک مسمّاست آنچه دانی اسم