1 داورا ای که خاک پای ترا شاه انجم به دیدگان رفته
2 هفتهای میرودکه شاهد بخت رخ به جلباب غصه بنهفته
3 زانکه مداح خود به مثقب فکر در مدیح تو گوهری سفته
4 کس بدان پایه مدح نشنیده کس بدان مایه شعر ناگفته
1 درین کتاب پریشان نگر به خاطر جمع مگو چو کار جهان درهمست و آشفته
2 هزار گنج نصیحت درون هر حرفش چون روح در دل و دانش به مغز بنهفته
3 ولی خبر نه ازین بوالفضول نادان را ازین که بر سر هر گنج اژدها خفته
1 گلستانی که هر برگ گلش را هزاران گلشن خلدست بنده
2 روان اهل معنی تا قیامت به بوی روحبخش اوست زنده
1 در کمندی اوفتادستیم صعب پای تا سر حلقه حلقه چون زره
2 هرچه میپیچیم کز آن وارهیم بیشتر گردد ز پیچیدن گره
1 هر که را نیم جو قناعت هست از دو عالم ندارد اندیشه
2 یک شمر آب و یک بیابان مور یک درم سنگ و یک جهان شیشه
1 تویی چرخ و بس بد ترا فخر رفعت منم خاک و بس بد مرا ذُلّ پستی
2 شکستی دلم را ولی شکر گویم که دل از شکستن پذیرد درستی
1 گر نشدی ابر تیره پردهٔ خورشید یا به شبان آفتاب رخ ننهفتی
2 مینشدی آشکار آیت ظلمت کس به عبث مدح آفتاب نگفتی
1 اکنون که در رزق گشادست خداوند انصاف نباشدکه تو بر خویش ببندی
2 بر حالت خود گریه کنی روز قیامت بر حال تهیدست گر امروز بخندی
1 دایماً چون دو دست اهل دعا هر دو پایش بر آسمان بودی
2 غالباً جز به گاه وجد و سماع کف پا بر زمین نمیسودی
1 ای نفس خیره ملک دو عالم از آن تست لیکن به شرط آنکه تو از خویش بگذری
2 با خویش هیچ چیز نبینی از آن خویش بیخویش چون شوی همه در خویش بنگری