1 هر وقت که خر برآورد بانگ وز نعرهٔ او بدردت گوش
2 فارغ بنشین که گردد آخر مسکین خرک از نهیق خاموش
1 عارفان را شرم امروزست مانع از گناه کز خدا غایب نمی بینند خود را یکنفس
2 زاهدان را هست حال بادهپیمایی جبان کاو ننوشد شب شراب از بیمفردای عسس
1 هر که را نیم جو قناعت هست از دو عالم ندارد اندیشه
2 یک شمر آب و یک بیابان مور یک درم سنگ و یک جهان شیشه
1 آن راکه گنج معرفت کردگار هست بیاختیار ذکر خدا سرکند همی
2 وان راکه نیست معرفت ذکرکردگار از روی اختیار مکرّر کند همی
3 آن ذکر بهر حق کند اینیک برای خلق کی این دو را خدای برابر کند همی
1 گر بداند لذت جان باختن در راه عشق هیچ عاقل زنده نگذارد به عالم خویش را
2 عشق داند تا چه آسایش بود در ترک جان ذوق این معنی نباشد عقل دوراندیش را
1 ای داور آفاق که از فرط سخاوت بر خوان نوالت دو جهان ماحضر آید
2 چون خانهٔ زنبور مر آن کاخ مسدّس با وسعت کاخ کرمت مختصر آید
3 تنها نه ترا مژدهٔ فتح آمده امروز هر روز ز نو مژدهٔ فتح دگر آید
4 انگیخت عدویت شَرَر فتنه و غافل کش عمر به کوتاهی عمرر شرر آید
1 چنان بیغوله دشتی آدمیکش که نگذشتی در آن اندیشه از هول
2 تعالیالله بدانسان وحشتانگیز که شیطان اندرو میگفت لاحول
1 گلستانی که هر برگ گلش را هزاران گلشن خلدست بنده
2 روان اهل معنی تا قیامت به بوی روحبخش اوست زنده
1 در شب تاریک شمع ما بود پروانهسوز لیک چون شد روز سوزد پا و سر بیگانه را
2 شمع را هم نور و هم نارست سوزد لاجرم نار او بیگانه را و نور او پروانه را
1 آنکه تیز از لطیفه نشناسد چه خبر از اصول دین دارد
2 نیست جرمش ز بانگ بیهنگام چکند بینوا همین دارد