1 تندست یار و بی سببی می کند غضب دارد غضب همیشه بعشاق زین سبب
2 مطلوب را چو نیست مقام معینی هرگز نمی رسد بنهایت ره طلب
3 معلوم می شود که ندارد مذاق عشق او را که از حرارت می می رسد طرب
4 کام از لبت چگونه بیابند جان و دل دل می رسد بجان ز تو جان می رسد بلب
1 چون شمع سوخت آتش محنت تن مرا غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا
2 بر من بسوخت در غم عشقت دل رقیب شادم که غم بسوخت دل دشمن مرا
3 واجب شد اجتناب من از ماه پیکران چون فرض کرده اند بخود کشتن مرا
4 مردم بداغ لاله رخان گریهای ابر خواهم که لاله زار کند مدفن مرا
1 دل ز من مستان نمی خواهم که غم باشد ترا با وجود لطف یار دل ستم باشد ترا
2 کیست یوسف تا ترا مانند باشد در جمال او مگر از جمله خیل و حشم باشد ترا
3 نیست طبع نازکت را تاب شرح درد دل کی کنم کاری کزان بیم الم باشد ترا
4 بیش ازین مپسند در دام بلا زارم بکش گر نباشد عاشق زاری چه کم باشد ترا
1 در عشق شهرتم سبب اشتهار تست بی اعتباریم جهت اعتبار تست
2 از ذکر من چرا مه من عار می کنی اظهار خاکساری من افتخار تست
3 حسن تو گشته شهره عالم ز عشق من تا هست لوح هستیم آیینه دار تست
4 بر اشکباری مژه ام خنده می کنی گویا گلی تو وین مژه ابر بهار تست
1 هر پریچهره که دوران به جهان میآرد بهر آزار دل خستهدلان میآرد
2 صورتی را چو مشعبد فلک ار ساخت پنهان منتظر باش که زیباتر ازآن میآرد
3 چون نرنجد دل اهل ورع از ناله من مرده را نیز چنین ناله به جان میآرد
4 میزند صورت صراحی ز می لعل تو دم جام را آن تحسر به دهان میآرد
1 نی همین صد روزن از تیر تو بر جسم من است سایه ام را هم ازو صد داغ چون من بر تن است
2 بی رخت از غیر می خواهم بدوزم دیده را این که می بینی بچشمم نیست مژگان سوزن است
3 چون نیندازم برون خود را ز پیراهن چو مار بر تنم ماریست هر تاری که در پیراهن است
4 سنبلت را باد اگر برداشت از رویت مرنج مزرع حسن رخت را خوشه چین خرمن است
1 چه دعوی میکنی ای غنچه با لعل گهربارش چه می گویی اگر خواهند از تو لطف گفتارش
2 مکن تصویر آن قامت مصور می شوی رسوا چه می آید ز دستت از تو گر خواهند رفتارش
3 ز رشک او کدورتهاست ای آیینه در طبعت دل خود صاف کن تا بهره یابی ز دیدارش
4 چه قدرست این که از هر جا قدم برداشته آن مه فتاده آفتاب و بر زمین مالیده رخسارش
1 می کشد زارم ببازی هر زمان طفلی دگر کرد دل بازیچه طفلان مرا پیرانه سر
2 اشک می ریزم چو از طفلان مرا سنگی رسد چون نهال بارور کز سنگ می ریزد ثمر
3 نورسان را تا بفرزندی گزیدم در جهان رسم شد فرزند را مهری نباشد بر پدر
4 چشم من چون مردم بی مایه طفل اشک را متصل می پرورد اما بصد خون جگر
1 ندانستم که آن ماه آن چنین راه ستم گیرد شود سرکش ز پا افتادگان را دست کم گیرد
2 قدم تا چند از بار غم آن سرو خم باشد دلم تا کی ز دست بی کسی دامان غم گیرد
3 ندیدم گرم خونی جز حنا کز روی یک رنگی دم خونریزم آرد رحم دست آن صنم گیرد
4 ملایک در فلک گریند مردم در زمین بر من چو عالم را فغانم با صدای زیر و بم دارد
1 با تو وصلم شب نوروز میسر شده بود شبم از وصل تو با روز برابر شده بود
2 همه شب تا بسحر خنده تو می کردی و شمع سوختن بر من و پروانه مقرر شده بود
3 می گشودم گره از زلف تو وین بود سبب که هوا مشک فشان خاک معنبر شده بود
4 داشت خلوتگهم از روشنی شمع فراغ کز فروغ مه روی تو منور شده بود