1 با خود ای جان در غمش همدم نمی خواهم ترا بی ثباتی محرم این غم نمی خواهم ترا
2 جان من از طعنه اغیار خود را می کشم غیرتی دارم که با خود هم نمی خواهم ترا
3 ای دل از دیوانه بی قید باید احتراز دور از آن گیسوی خم بر خم نمی خواهم ترا
4 نشأه فکر رخش از ذوق دیدن نیست کم بیش ازین این دیده پر نم نمی خواهم ترا
1 باز خونبارست مژگانم نمیدانم چرا اضطرابی هست در جانم نمیدانم چرا
2 عالمی بر حال من حیران و من بر حال خود ماندهام حیران که حیرانم نمیدانم چرا
3 روزگاری شد که بدحال و پریشانم ولی بس که بدحال و پریشانم نمیدانم چرا
4 یار میدانم که میداند دوای درد من لیک میگوید نمیدانم نمیدانم چرا
1 ای همه دم بزم تو جای رقیب بهر تو ناچار لقای رقیب
2 امر محالست مرا از تو کام کام تو چون هست رضای رقیب
3 جور و جفای تو برای منست مهر و وفای تو برای رقیب
4 بر سر کوی تو گذر می کند چون ننهم روی بپای رقیب
1 ای آنکه آفت دل و جان و تنی مرا من دوستم ترا تو چرا دشمنی مرا
2 ای جان چه شود زانکه کنم میل زیستنی چون مهربان نه تو که جان منی مرا
3 یوسف قرار قیمت خویش از زمانه یافت ای در بی بها تو از او احسنی مرا
4 شمعم من آتشی تو ز تو دوریم مباد زیرا حیات بخش دل روشنی مرا
1 ای طربخانه دل خلوت سلطان غمت پرده دیده سراپرده خاک قدمت
2 وعده داد مرا ماه من امشب ای صبح بخدا گر همه صدقست نگه داردمت
3 بعلاجی دگرم حال مگردان که مرا ساز کارست بسی شربت ذوق المت
4 سزد ار دم زند از سلطنت روی زمین خاکساری که بود گرد حریم حرمت
1 نشان تیر آهم گشتهای آسمان شبها ترا بر سینه پیکانهاست هرسو نیست کوکبها
2 دل بیخود درون سینه دارد فکر زلفینت بسان مرده کش مونس قبرند عقربها
3 خطست آن یا برآمد دود دل از بس که محبوبان زدند آتش به دلها در زنخدانها و غبغبها
4 جفا را از معلم یاد میگیرند محبوبان ز مکتبهاست فریادم که ویران باد مکتبها
1 از جان بدود دل غم خالت برون نرفت وز دیده این سواد بسیلاب خون نرفت
2 از چاک سینه ام بدرون سر نهاد اشک وز سینه ام حرارت سوز درون نرفت
3 از حسن الفتیست که گر رفت کوهکن هرگز خیال او ز دل بیستون نرفت
4 آورد تاب جسم نزارم بآه دل در حیرتم ز خاک که بر باد چون نرفت
1 شبی آمد به خوابم یار و برد از دیده خوابم را سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
2 ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
3 بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
4 درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
1 زهی فیض وجود از پرتو ذات تو عالم را کمال قدر تو برداشته از خاک آدم را
2 شب معراج تعظیم تو ثابت گشته بر انجم بچرخ آورده ذوق پای بوست عرش اعظم را
3 رخت کرده شب معراج را از روز روشن تر ز اشهب بگذرانده عزم اقبال تو ادهم را
4 نباشد هیچ صاحب وحی را توفیق معراجت حریم قرب او ادنا مشخص کرده محرم را
1 هیچگه بر حال من رحمی نمیآید ترا میکشی ما را مگر عاشق نمیباید ترا
2 میشود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام حسن روز افزون ز آه من بیفزاید ترا
3 گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب من شوم آواره تا خاطر بیاساید ترا
4 چرخ میداند که در من تاب دیدار تو نیست زین سبب هرگز نمیخواهد که بنماید ترا