1 نیست تا صبح بجز فکر تو کارم همه شب کارم اینست جز این کار ندارم همه شب
2 همه روزم شده شب اختر آن شبها اشک آه ازین درد چسان اشک نبارم همه شب
3 لطف کن یک شب و در کلبه من گیر قرار تا بدانی که چرا نیست قرارم همه شب
4 تا ندانند که من بهر تو می نالم و بس بفغان از همه کس ناله برارم همه شب
1 از زبانت می رسد هر لحظه آزاری مرا می خلد هر دم بدل زان برگ گل خاری مرا
2 می تواند کرد پنهان از رقیبم ضعف تن گر نسازد فاش هر دم ناله زاری مرا
3 زار مردم در غم تنهایی و ممکن نشد این که بیند زاریم یاری کند یاری مرا
4 در حریم الفتم آزادگان را راه نیست من گرفتارم نباید جز گرفتاری مرا
1 ای بسته دانش تو زبان سوآل ما ناکرده شرح پیش تو معلوم مآل ما
2 شام و سحر تصور آثار صنع تست نقش نگار خانه خواب و خیال ما
3 درک حقیقت تو محالست بر خیال این آرزو کجا و خیال محال ما
4 داریم حال بد ز مآل فعال بد ما را بحال ما نگذارد فعال ما
1 مرا ای شمع میل گریه شد در هجر یار امشب تو بنشین گریه دلسوز را با من گذار امشب
2 بیاد شمع رویش خواهم از سر تا قدم سوزم برو ای اشک آب از آتش من دور دار امشب
3 فکندی وعده قتلم بفردا لیک می ترسم که دیر آمد سحر من جان دهم در انتظار امشب
4 نهان از خلق دارم عزم کویش حسبة لله مرا رسوا مساز ای ناله بی اختیار امشب
1 بکه نسبت کنم آن سرو صنوبر قد را انه اعظم من کل عظیم قدرا
2 می نماید بر او نیک بدیهای رقیب این نه نیک است که او نیک نداند بد را
3 حد اظهار الم نیست مرا پیش بتان بکه اظهار کنم این الم بی حد را
4 مسند عشق ز من بیشتر این پایه نداشت اشک من سر بگردون سر این مسند را
1 چه گونه فاش نگردد غم نهانی ما بشرح حال زبانیست بی زبانی ما
2 برون مباد زمانی ز جان ما غم یار که در بلا غم یارست یار جانی ما
3 در سرشک بپای تو ریختیم و خوشیم که صرف راه تو شد نقد زندگانی ما
4 شکست بار غمت قد ما چه سنگ دلی که هیچ رحم نکردی به ناتوانی ما
1 ز آتشینرویی جدا میافکند دوران مرا چون شرر البته خواهد کشت این هجران مرا
2 کاش خون دیده بنشاند غبار هستیم چند دارد گرد باد آه سرگردان مرا
3 آنچنین از دیده مردم نمیکردم نهان گر نبودی جوهر شوق لبت در جان مرا
4 از پریرخساره دارم درون دل غمی وه که خواهد کرد رسوا این غم پنهان مرا
1 تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را چه گویم بر تو چون ظاهر کنم راز نهانم را
2 بسوز دل ز وصلت چاره جستم ندانستم که آتش بیش خواهد سوخت از نزدیک جانم را
3 شدی غایت ز چشم شد دلم صد پاره از غیرت کز آن هر پاره جایی رود از پی گمانم را
4 ز غیرت سوخت ای خورشید جانم رحم بر من کن بهر خاکی میفکن سایه سرو روانم را
1 هست می گویند خالی آن غدار آل را چشم کی برداشتم ز ابرو که بینم خال را
2 چشم بگشادی ندیدم مرغ دل را جای خود غالبا شد صید آن شبها ز مشکین بال را
3 ای بهر نوک مژه برده دلی در خواب او جمع کن یک لحظه دلهای پریشان حال را
4 هفته شد دیدن آن مه نشد روزی مرا آه اگر زین گونه در غم بگذرانم سال را
1 نم نماند از تاب خورشید رخت در خاک ما چون نگرید چون بگرید دیده نمناک ما
2 تا ز سوز سینه ما گشت پیکان تو آب شست گرد غیر را از صفحه ادراک ما
3 عاشقی باید چو بت از سنگ و بی باک از جفا تا کند جوری بکام دل بت بی باک ما
4 رام شد شمعی که چون آتش سر از ما می کشد کرد آخر کار خود تأثیر عشق پاک ما