هست می گویند خالی آن غدار از فضولی بغدادی غزل 49
1. هست می گویند خالی آن غدار آل را
چشم کی برداشتم ز ابرو که بینم خال را
1. هست می گویند خالی آن غدار آل را
چشم کی برداشتم ز ابرو که بینم خال را
1. شد بدیدار تو روشن دیده خونبار ما
یافت از وصل تو مرهم سینه افکار ما
1. باز خونبارست مژگانم نمیدانم چرا
اضطرابی هست در جانم نمیدانم چرا
1. درد رسوایی نخواهد داشت درمان ای طبیب
خویش را رسوا مکن ما را مرنجان ای طبیب
1. غمت در سینه ام جا کرد چون بیرون شود یارب
و گر ماند چنین حال دل من چون شود یارب
1. مرا ای شمع میل گریه شد در هجر یار امشب
تو بنشین گریه دلسوز را با من گذار امشب
1. گر گریزم دم بدم بر آتش دل دیده آب
بر چنین سوزی که دل دارد کی آرد سینه تاب
1. نیست تا صبح بجز فکر تو کارم همه شب
کارم اینست جز این کار ندارم همه شب
1. تندست یار و بی سببی می کند غضب
دارد غضب همیشه بعشاق زین سبب
1. ای همه دم بزم تو جای رقیب
بهر تو ناچار لقای رقیب
1. کی توانم رست در کویت ز غوغای رقیب
می کند فریاد سگ هر گه که می بیند رقیب
1. قرآن صفات جاه و جلال محمد است
احکام شرع شرح کمال محمد است