1 نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا
2 چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا
3 گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست رشک می آید بدیدارت ز بینایی مرا
4 گر بمیرم با کسی هرگز نگویم درد دل درد پنهانست بی شک به ز رسوایی مرا
1 گر نباشد قید آن گیسوی خم بر خم مرا کی بصد زنجیر بتوان داشت در عالم مرا
2 با خیال آن پری خو کرده ام ناصح برو خوش نمی آید ملاقات بنی آدم مرا
3 نه منم بی غم نه غم بی من دمی ایزد مگر آفرید از بهر من غم را و بهر غم مرا
4 بی لب میگون آن گلرخ نمی یابم فرح گر شود جمشید ساقی می ز جام جم مرا
1 عشق مضمون خط لوح جبین است مرا سرنوشت از قلم صنع همین است مرا
2 روی بر راه سگ کوی تو سودن صد ره بهتر از سلطنت روی زمین است مرا
3 ترک کوی تو نمی گیرم اگر می میرم روضه کوی تو فردوس برین است مرا
4 در ره عشق تو گر بی دل و دینم چه عجب چشم مست تو بلای دل و دین است مرا
1 از آن رو دوست میدارم خط رخسار خوبان را که بهر الفت ایشان سبب دانستهام آن را
2 جفاها میکشیدم بندهٔ آن خط مشکینم که بر من کرد ظاهر صدهزاران لطف پنهان را
3 کنون دل میتواند کرد سِیْرِ باغ رخسارش که پوشید آن خط مشکین سر چاه زنخدان را
4 از آن خط معنبر هر سر مویی زبانی شد صلای خوان وصلش داد دلهای پریشان را
1 بهار آمد صدایی برنمیآید ز بلبلها مگر امسال رنگ دلربایی نیست در گلها
2 گل آمد نیست میل سیر گلشن نازنینان را پریشان کرد گلهای چمن را این تغافلها
3 چو رغبت نیست در عاشق چه سود از آنکه محبوبان برافروزند عارضها برافشانند کاکلها
4 درین موسم چرا دلها مقید نیست در گلشن مگر زنجیرهای زلف نگشادند سنبلها
1 شده ام بسته گیسوی شکن پر شکنت مکش ای گل که بگردن نفتد خون منت
2 غایت لطف تن از چشم منت کرد نهان این چه جورست که من می کشم از لطف تنت
3 خاک گشتم که مرا سایه ات افتد بر سر کرد نومیدم ازان نیز صفای بدنت
4 تو بگفتار در آور نه بقول دگران هیچ راهی نتوان برد بسر دهنت
1 بخاک ره کشیدم صورت جسم نزارم را بدین صورت مگر بوسم کف پای نگارم را
2 غبار رهگذارم کرد شوق امید آن دارم که گاهی خیزم و گیرم رکاب شهسوارم را
3 شدم خاک ره غم اشک خواهد ریخت بر حاکم بهر چشمی که دوران توتیا سازد غبارم را
4 ره رسوایی از فرهاد و مجنون یافتم خالی ز خار و خس زمانه پاک کرده رهگذارم را
1 ز ضعف تاب تردد دگر نماند مرا خوشم که ضعف ز سرگشتگی رهاند مرا
2 فغان که آرزوی وصل آن دو چشم سیاه چو میل سرمه بخاک سیه نشاند مرا
3 تنم ز آتش دل می گداخت گر شب غم سرشگ آب بر آتش نمی فشاند مرا
4 جهانی از پی نظاره بر سرم شده جمع نگه کنید که سودا کجا رساند مرا
1 گر نقابی نبود مهر رخش را غم نیست تاب رخساره او هم ز نقابی کم نیست
2 نیست معلوم غم من همه عالم را همچو من غمزده در همه عالم نیست
3 می کند سجده بخاک سر کوی تو ملک هر که خاک سر کویت نبود آدم نیست
4 عقل را کرد برون عشق تو از خانه دل کین سراسیمه بهمرازی من محرم نیست
1 چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را
2 ز درد عشق و داغ هجر می نالم خوش آن رندی که نی اندیشه جانست و نی پروای تن او را
3 غمت در سینه دارم شمع را کی سوز من باشد ندارد جسم او جانی چه باک از سوختن او را
4 ندارد بر زبان جز راز عشقت شمع می دانم که آخر گشته بیرون می برند از انجمن او را