ای آنکه آفت دل و جان و تنی از فضولی بغدادی غزل 37
1. ای آنکه آفت دل و جان و تنی مرا
من دوستم ترا تو چرا دشمنی مرا
1. ای آنکه آفت دل و جان و تنی مرا
من دوستم ترا تو چرا دشمنی مرا
1. گلرخا، نوش لبا، سیم برا، سرو قدا
ما بدا قبلک ما فیک من الحسن بدا
1. گر نباشد قید آن گیسوی خم بر خم مرا
کی بصد زنجیر بتوان داشت در عالم مرا
1. هیچگه بر حال من رحمی نمیآید ترا
میکشی ما را مگر عاشق نمیباید ترا
1. چون شمع سوخت آتش محنت تن مرا
غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا
1. این که در سر هوس آن قد رعناست مرا
فیض خاصیست که از عالم بالاست مرا
1. چشم بگشادم ببالایت بلا دیدم ترا
بیخودم کردی نمی دانم کجا دیدم ترا
1. سویم شب هجران گذری نیست کسی را
بر صورت حالم نظری نیست کسی را
1. بر باد مده سلسله مشک فشان را
مگشای ز پیوند تنم رشته جان را
1. رسم زهد و شیوه تقوی نمی دانیم ما
عشق می دانیم و بس اینها نمی دانیم ما
1. نهفتن در دل و جان درد و داغ آن پریوش را
توانم گر توان پوشید با خاشاک آتش را
1. عشق مضمون خط لوح جبین است مرا
سرنوشت از قلم صنع همین است مرا