1 بتی که شیوه خوبی به از تو داند نیست پری وشی که ز دست توام رهاند نیست
2 هزار نامه نوشتم بیار لیک چه سود کسی که لطف نماید باو رساند نیست
3 دهد بدست تو هرکس که هست نقد حیات ولی کسی که ز تو کام دل ستاند نیست
4 بلوح دهر حدیث گذشتگان یک یک نوشته اند ولی عارفی که خواند نیست
1 ای دل بسی ز محنت هجران نمانده است خوش باش کین معامله چندان نمانده است
2 جان را ز بیم هجر بجانان سپرده ام هجری میانه من و جانان نمانده است
3 از اشک چشم تر زده آبی بر آتشم سوزی که داشت سینه سوزان نمانده است
4 امیدواریی که دل از یار داشت هست اندیشه که بود ز حرمان نمانده است
1 نه از عارست گر آن مه نیارد بر زبان ما را چه گوید چون بپرسد نیست چون نام و نشان ما را
2 فلک چنگیست خم ما ناتوانها تارهای او رضای دوست مضرابی که دارد در فغان ما را
3 با فغان ظاهرم وز ضعف پنهان وه که سودایت به بی نام و نشانی کرد رسوای جهان ما را
4 چه می پرسی ز احوال درون در آتش عشقت سیه ماریست مغز سوخته در استخوان ما را
1 مکش بر دیده ای خورشید خاک آن کف پا را مکن با خاک یکسان توتیای دیده ما را
2 بهر تاری ز جعد سنبلش دل بسته شیدایی صبا بر هم مزن جمعیت دلهای شیدا را
3 دلم را کرد از زهر غم افلاک دوران پر بیک جام شکسته کرد خالی هفت مینا را
4 ملک را نیست چون خورشید رخسار تو زیبایی عیانست این نمی پوشد کسی رخسار زیبا را
1 غمت در سینه ام جا کرد چون بیرون شود یارب و گر ماند چنین حال دل من چون شود یارب
2 نمی خواهد شبی گیرم قراری بر سر کویش بلای بی قراری روزی گردون شود یارب
3 جدا زان لعل میگون نیست کارم غیر خون خوردن بخون خوردن مرا آموخت این دل خون شود یارب
4 مرا گفتی که از من شاد خواهد شد دلت روزی ندارم صبر گر خواهد شدن اکنون شود یارب
1 بستی گره از بهر جفا زلف دو تا را برداشتی از روی زمین رسم وفا را
2 تا بسته مژگان تو گشتیم بغمزه زد چشم تو بر هم همه جمعیت ما را
3 کس نیست که آیین جفا به ز تو داند آیا ز که آموختی آیین جفا را
4 از دایره چرخ کشیدم سر همت تا چند کشم منت هر بی سر و پا را
1 شد بدیدار تو روشن دیده خونبار ما یافت از وصل تو مرهم سینه افکار ما
2 بی تردد دولت وصل تو ما را شد نصیب به که غیر از شکر این نعمت نباشد کار ما
3 همدم ما بود غم درد سر از ما کرد کم غالبا دلگیر شد از گریه بسیار ما
4 دور گردون بر مراد خاطر ما شد مگر رحمی آمد چرخ را بر نالهای زار ما
1 این که در سر هوس آن قد رعناست مرا فیض خاصیست که از عالم بالاست مرا
2 اثر نور الهیست که در دل دارم این که پیوسته نظر بر رخ زیباست مرا
3 بخود از عشق نه من خواسته ام رسوایی آنکه این جنبش ازو خواست چنین خواست مرا
4 نشأه عاشقیم حاصل این عالم نیست عالمی هست که این نشاه از آنجاست مرا
1 گلرخا، نوش لبا، سیم برا، سرو قدا ما بدا قبلک ما فیک من الحسن بدا
2 من نه اینم که دهم غیر ترا در دل ره اکره الشرک فلا اشرک ربی احدا
3 در راه عشق بتان بود تردد دشوار کیف لا احمد من سهل امری و هدا
4 ذوق عشقت که ز روز ازلم همره بود طاب لی یجعله الله رفیقی ابدا
1 صیقل آیینه دلها نم چشم ترست هر کرا نمناک تر دیده دلش روشن ترست
2 روز نومیدی مراد از قطرهای اشک جو رهبر گم گشتگان در ظلمت شب اخترست
3 گریه کن آب چشمی ریز گر صاحب دلی کآدمی بی اشکی و آهی درخت بی برست
4 دل که مملو از هوای دوست باشد چون حباب جلوه اش بالای دریای سپهر اخضرست