دل ز من مستان نمی خواهم از فضولی بغدادی غزل 25
1. دل ز من مستان نمی خواهم که غم باشد ترا
با وجود لطف یار دل ستم باشد ترا
1. دل ز من مستان نمی خواهم که غم باشد ترا
با وجود لطف یار دل ستم باشد ترا
1. شبی آمد به خوابم یار و برد از دیده خوابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
1. بستی گره از بهر جفا زلف دو تا را
برداشتی از روی زمین رسم وفا را
1. نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا
رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا
1. من به غم خو کردهام جز غم نمیباید مرا
ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمیباید مرا
1. نم نماند از تاب خورشید رخت در خاک ما
چون نگرید چون بگرید دیده نمناک ما
1. گر سر کویت شود مدفن پس از مردن مرا
کی عذاب قبر پیش آید دران مدفن مرا
1. به دل از گلعذاری خارخاری کردهام پیدا
بحمدالله نیم بیکار کاری کردهام پیدا
1. تا بوده ایم همدم غم بوده ایم ما
غم را ملازم همه دم بوده ایم ما
1. نشان تیر آهم گشتهای آسمان شبها
ترا بر سینه پیکانهاست هرسو نیست کوکبها
1. نه از عارست گر آن مه نیارد بر زبان ما را
چه گوید چون بپرسد نیست چون نام و نشان ما را
1. از آن رو دوست میدارم خط رخسار خوبان را
که بهر الفت ایشان سبب دانستهام آن را