1 درد رسوایی نخواهد داشت درمان ای طبیب خویش را رسوا مکن ما را مرنجان ای طبیب
2 هست بهبود تو در ترک علاج درد من چون ندارد فکر بهبود من امکان ای طبیب
3 خون گشودن از رگ تن چیست گر داری مدد شوق لعلش را برون آر از رک جان ای طبیب
4 هیچ شربت نیست بهر دفع سودایم مفید غیر یاد وصل و ذکر لعل جانان ای طبیب
1 مه دلاک من آیینه اهل نظر است هر زمان صید کسی کرده بشکل دگر است
2 در تمنای وصال دم تیغش همه دم عاشقان را تن چون موی بخونابه تر است
3 همه را غرقه بخونست دل از غمزه او رگ جان همه را غمزه او نیشتر است
4 بکفی تیغ گرفته بکفی سنگ مدام بر سر عربده با عاشق خونین جگر است
1 رسم زهد و شیوه تقوی نمی دانیم ما عشق می دانیم و بس اینها نمی دانیم ما
2 نیست ما را در جهان با هیچ کاری احتیاج هیچ کاری غیر استغنا نمی دانیم ما
3 ما نمی گوییم کاری نیست غیر از عاشقی هست صد کاری دگر اما نمی دانیم ما
4 شیوه تقلید و رسم اعتبار از ما مجو کار و بار مردم دنیا نمی دانیم ما
1 باغبان لطف قد آن سرو در شمشاد نیست کی نماید تربیت جایی که استعداد نیست
2 گر خط دور لبت را بر زبان آرم مرنج نقش شیرین را ضرر از تیشه فرهاد نیست
3 ساغر خونابه دل بسته ره بر ناله ام مست بزم حیرتت را رخصت فریاد نیست
4 کی شود واقف ز ادراک عذاب آخرت آنکه در دنیا به بیداد بتان معتاد نیست
1 در هجر یار حال دل زار مشکل است زین حال واقف ار نشود یار مشکل است
2 آسان بوصل یار رسیدن توان ولی در وصل یار دیدن اغیار مشکل است
3 طعن است بر من از همه سو کار دشمنان گر دوست چاره نکند کار مشکل است
4 بسیار شد غم از کمی التفات یار کم نیست این معامله بسیار مشکل است
1 من به غم خو کردهام جز غم نمیباید مرا ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمیباید مرا
2 گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست وحشیم جنس بنیآدم نمیباید مرا
3 کس نمیخواهم که بینم گر همه چشم من است اختلاط مردم عالم نمیباید مرا
4 ساقیا چون می دهی بخش مرا بر خاک ریز می نمینوشم دل خرم نمیباید مرا
1 مه من شام غمت را سحری پیدا نیست آه ازین غم که ز مهرت اثری پیدا نیست
2 بر تو گر من نگزینم دگری نیست عجب چه کنم در همه عالم دگری پیدا نیست
3 دل شد آواره و زد عشق تو آتش در تن خانه سوخت زآتش شرری پیدا نیست
4 غالبا سیل غمت برد ز جا دلها را کز دل گم شده ما خبری پیدا نیست
1 گر سر کویت شود مدفن پس از مردن مرا کی عذاب قبر پیش آید دران مدفن مرا
2 چند باشم در جدل با خود ز غم ساقی بیار شیشه می تا رهاند ساعتی از من مرا
3 دوست چون می خواهدم رسوا ندارم چاره ای می شوم رسوا چه باک از طعنه دشمن مرا
4 ز آتش دل چون نمی سوزد روان گویا که هست استخوانهای بدن فانوس وش زاهن مرا
1 بر باد مده سلسله مشک فشان را مگشای ز پیوند تنم رشته جان را
2 راز تو نهانست مرا در دل و ترسم چشم ترم اظهار کند راز نهان را
3 رخساره بهر کسی منما فتنه مینگیز از هم مگشا رابطه نظم جهان را
4 آه از دل شیدا که سراسیمه اویم در عاشقی ما چه گناهست بتان را
1 تن که از تیر تو چون زنجیر روزن روزنست تا شدم دیوانه عشق تو زنجیر من است
2 جان برون از تن باستقبال تیرت رفت و نیست غیر پیکانت کنون جانی که ما را در تن است
3 شاکرم دور از گل رویت ز چشم خون فشان منزلم از قطرهای خون او چون گلشن است
4 ماه من بی مهر رخسارت چگویم حال خود ظلمتی کز هجر دارد روزگارم روشن است