1 نهان میسوخت چون شمع آتش دل رشتهٔ جان را زبان حالم آخر کرد روشن سوز پنهان را
2 ز رشک آن که دامن روی بر پای تو میمالد به دامن میرسانم متصل چاک گریبان را
3 نظر بر حال من از چشم بیمارت عجب نبود که اهل درد میدانند قدر دردمندان را
4 به خوناب جگر آغشتهام چون لاله سر تا پا اثر بینید داغ عشق آن گلبرگ خندان را
1 با خود ای جان در غمش همدم نمی خواهم ترا بی ثباتی محرم این غم نمی خواهم ترا
2 جان من از طعنه اغیار خود را می کشم غیرتی دارم که با خود هم نمی خواهم ترا
3 ای دل از دیوانه بی قید باید احتراز دور از آن گیسوی خم بر خم نمی خواهم ترا
4 نشأه فکر رخش از ذوق دیدن نیست کم بیش ازین این دیده پر نم نمی خواهم ترا
1 شنیده صبحدم از جور گل افغان بلبل را بدندان پاره پاره ساخته شبنم تن گل را
2 چو گیرم کاکلش را تا کشد سوی خودم آن مه بقصد دوری من می گشاید عقد کاکل را
3 صبا را جویبار از موج در زنجیر می دارد بجرم آن که با زلفت برابر گفت سنبل را
4 لباس عاریت را اعتباری نیست ای منعم ز گلبن کم نه بر باده ده رخت تجمل را
1 چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را
2 ز درد عشق و داغ هجر می نالم خوش آن رندی که نی اندیشه جانست و نی پروای تن او را
3 غمت در سینه دارم شمع را کی سوز من باشد ندارد جسم او جانی چه باک از سوختن او را
4 ندارد بر زبان جز راز عشقت شمع می دانم که آخر گشته بیرون می برند از انجمن او را
1 عشقت از دایره عقل برون کرد مرا داخل سلسله اهل جنون کرد مرا
2 در غم عشق بتان هیچ کسی چون من نیست نظری کن که غم عشق تو چون کرد مرا
3 من نبودم به غم عشق چنین به طاقت کمی لطف تو بسیار زبون کرد مرا
4 بامیدی که مگر طعنه زنان نشناسند شادم از اشک که آغشته بخون کرد مرا
1 عشق حیران بتان سیمبر دارد مرا چون بت از حالی که دارم بی خبر دارد مرا
2 مردم چشم تو دارد فکر صد آزار دل هر چه بر دل می رساند در نظر دارد مرا
3 نیست از مهر این که خونم را نمی ریزد فلک از برای روزگاری زین بتر دارد مرا
4 ساقیا سرمستیم از نشأه جام تو نیست اینچنین دیوانه سودای دگر دارد مرا
1 ساقیا می ده که حرفی ز آن دهان گویم ترا تا نکردم مست کی راز نهان گویم ترا
2 بس که از حیرت بود هر لحظه ام حال دگر حیرتی دارم که حال خود چه سان گویم ترا
3 کی توانم گفت حوری در لطافت یا ملک هر چه نتوان دید چون باشد که آن گویم ترا
4 ساعتی بر چشمه چشمم نمی گیری قرار زین روش می زیبد ار سرو روان گویم ترا
1 خاک در تو کحل بصر کرده ایم ما وز هر که جز تو قطع نظر کرده ایم ما
2 ما را چه باک در ره عشق تو از رقیب تدبیر او بآه سحر کرده ایم ما
3 خم گشته ایم تا نرباید ز ما فلک خاکی که از در تو بسر کرده ایم ما
4 تا رخنها ز تیغ جفای تو یافتست از سر هوای غیر بدر کرده ایم ما
1 بهار آمد صدایی برنمیآید ز بلبلها مگر امسال رنگ دلربایی نیست در گلها
2 گل آمد نیست میل سیر گلشن نازنینان را پریشان کرد گلهای چمن را این تغافلها
3 چو رغبت نیست در عاشق چه سود از آنکه محبوبان برافروزند عارضها برافشانند کاکلها
4 درین موسم چرا دلها مقید نیست در گلشن مگر زنجیرهای زلف نگشادند سنبلها
1 روزی که پیش خویش نبینم حبیب را دارم هزار شوق که بینم رقیب را
2 در پیش گل مشاهده خار می کند چون رشک مضطرب نکند عندلیب را
3 دانسته ام که عارضه عشق بی دواست بیهوده درد سر چه رسانم طبیب را
4 امید نیست منقطع از وصل دوست لیک صبری نمانده است من ناشکیب را