می نمایی رخ که خورشید از فضولی بغدادی غزل 347
1. می نمایی رخ که خورشید جهان آراست این
می زنی در عالمی آتش که رسم ماست این
...
1. می نمایی رخ که خورشید جهان آراست این
می زنی در عالمی آتش که رسم ماست این
...
1. تا بدرد عشق جان از تن نمی آید برون
درد عشق او ز جان من نمی آید برون
...
1. غم لعل ترا در سینه جا کردم که جان است این
تمنای حیات جاودان دارم از آن است این
...
1. شد آن گل چهره باز از خانه با عزم سفر بیرون
مرا صد قطره خونابه شد از چشم تر بیرون
...
1. نمی دانم چه بد کردم چرا رنجید یار از من
که افکند از نظر برداشت چشم اعتبار از من
...
1. زدی چو در دلم آتش مکش چو شعله سر از من
چو شمع سوختنم بین مباش بی خبر از من
...
1. ای دل از کار عشق عار مکن
عشق تا هست هیچ کار مکن
...
1. عاشقم جز عاشقی کاری نمیآید ز من
هست تقوی کار دشواری نمیآید ز من
...
1. چو شمع ز آتش دل اضطراب دارم من
دل پر آتش چشم و پر آب دارم من
...
1. حباب نیست ز خون گرد دیده تر من
هوای غیر تو بیرون شده است از سر من
...
1. شد واقف از خیال من آن مه بحال من
نگذاشت فرق ضعف ز من تا خیال من
...
1. ای بر فراز مسند عزت مکان تو
برتر ز هر چه برتر از آن نیست شان تو
...