بعزم طوف خاک درگهت از از فضولی بغدادی غزل 263
1. بعزم طوف خاک درگهت از دیده پا کردم
دویدم آن قدر کان خاک را چون توتیا کردم
...
1. بعزم طوف خاک درگهت از دیده پا کردم
دویدم آن قدر کان خاک را چون توتیا کردم
...
1. رحم بر زاری من یار ندارد چه کنم
یار پروای من زار ندارد چه کنم
...
1. جان را به لعل چون شکرت تا سپردهام
دیدست لذتی که من از رشک مردهام
...
1. چنان در دوستی دل بسته آن قد دلجویم
که جز من هر که او را دوست دارد دشمن اویم
...
1. بدل مهر تو کردم نقش و چشم از غیر بر بستم
در آوردم درون خانه شمعی را و در بستم
...
1. بیک جام لبالب آنچنان کن ساقیا مستم
که در شرعم نفرمایند حد شرب تا هستم
...
1. گه جولان غبار انگیز از آن شد رخش جانانم
که زد دستی و گرد تن فشاند از دامن جانم
...
1. درون خانه چشم آن صنم را تا در آوردم
در این خانه را از پاره های دل بر آوردم
...
1. بنایی از حباب اشک چشم خون فشان کردم
هوایت را درو از دیده مردم نهان کردم
...
1. بی خط سبزت شبی هر جا که منزل داشتم
تا سحر چون سبزه پا از رشک در گل داشتم
...
1. عمریست ای پری که رخت را ندیدهایم
ما را تو دیدهای و تو را ما ندیدهایم
...
1. آتشین رویی کزو چون شمع با چشم ترم
زنده خواهم شد پس از مردن گر آید بر سرم
...