ما را ز وصل دوست جدا می از فضولی بغدادی غزل 239
1. ما را ز وصل دوست جدا می کند فلک
باز این چه دشمنیست بما می کند فلک
1. ما را ز وصل دوست جدا می کند فلک
باز این چه دشمنیست بما می کند فلک
1. کرد از خون جگر چرخ تنم را نمناک
که ز من گرد نیابد چو مرا سازد خاک
1. ای از تو بی دلان را درمان درد حاصل
ما نیز دردمندیم از ما مباش غافل
1. نچندانست مرا در غم هجران تو حال
که توان گفت و توان دید و توان کرد خیال
1. ز حد گذشت بدور تو بی قراری دل
مشو ز حال دل بی قرار من غافل
1. ای دل از دیده فزون دیده ز دل سوی تو مایل
دلم از دیده ترا می طلبد دیده ام از دل
1. متصل دارد سر سودای ابروی تو دل
هیچ کس در سر چنین سودا ندارد متصل
1. بطرف طره دستار زیبی بست یار از گل
چه سروست این که دارد برگ از نسرین و بار از گل
1. شب عیدست چندانی امان ای عمر مستعجل
که صبح آید کشد تیغ و کند قربانم آن قاتل
1. مه من از تو غم بی حساب دارد دل
هزار محنت و صد اضطراب دارد دل
1. زبان مرغ می داند مگر گل
که دارد گوش بر فریاد بلبل
1. تا خط سبز تو پیدا شده بر عارض آل
عارضت ماه تمامیست میان دو هلال