در آینه چو عکسم بر صورتم نظر کرد از فضولی غزل 168
1. در آینه چو عکسم بر صورتم نظر کرد
بر دیده تر من او نیز دیده تر کرد
1. در آینه چو عکسم بر صورتم نظر کرد
بر دیده تر من او نیز دیده تر کرد
1. دل که از نرگس او چشم نگاهی دارد
گر نیابد چه عجب بخت سیاهی دارد
1. هر که چراغی ز برق آه ندارد
در شب هجران سوی تو راه ندارد
1. ماه من کز لعل لب کامی بهر ناکام داد
خواستم من نیز کام خود مرا دشنام داد
1. طعنه اغیار بهر یار می باید کشید
یار باید طعنه اغیار می باید کشید
1. یار از عاشق نمی باید که پروا شود
تا نه عاشق درد دل گوید نه او رسوا شود
1. تا مرا سودای شمع عارضت در سر نبود
سینه ام سوزان دلم صد پاره چشمم تر نبود
1. گاه لطفی مینماید گه جفایی میکند
شوخی آن طفل هردم اقتضایی میکند
1. آمد صبا وزان گل نورس خبر نداد
تسکین آتش دل و سوز جگر نداد
1. کار من در عاشقی جز با غم یاری نماند
گو برو عقل از سرم با او مرا کاری نماند
1. دل درون سینه دردت را به جان میپرورد
ذوق میبیند ازآن هردم ازآن میپرورد
1. گر بند بند ما چو نی از هم جدا کنند
به زانکه در غمت ز فغان منع ما کنند