1 ز عشقت ناله زاری که من دارم ندارد کس همین بس کار من کاری که من دارم ندارد کس
2 چه باشد گر نباشد دردی و داغی چو من کس را نگار لاله رخساری که من دارم ندارد کس
3 ترحم می کند بر حال من هر کس که می بیند چنین بی رحم دلداری که من دارم ندارد کس
4 بحال خود ندیدم هیچکس را در پریشانی چه حالست این مگر یاری که من دارم ندارد کس
1 عاشقی رونق ز اطوار من حیران گرفت عشق از فرهاد صورت یافت از من جان گرفت
2 تا در آرد نقش شیرین را بمهمانی درو خانه در بیستون فرهاد سرگردان گرفت
3 گر سر دعوی ندارد بهر خون کوهکن بیستون را صورت شیرین چرا دامان گرفت
4 نیست لاله کوهکن انداخت سوی بیستون سینه پر خون که از داغ دل سوزان گرفت
1 شمع بزم بهجتم مهر مه روی تو بس مطلع خورشید اقبالم سر کوی تو بس
2 همچو نافه در سرم سودای مشک خشک نیست نافه عطر دماغم عقد گیسوی تو بس
3 بهر طاعت هر کسی را هست رو در قبله قبله من گوشه محراب ابروی تو بس
4 از رقیبان هست مستغنی حریم درگهت مانع وصل تو بیم تندی خوی تو بس
1 جانی که هست رسته ز آزار او کجاست آزاده که نیست گرفتار او کجاست
2 آسوده که داشته باشد فراغتی در دور غمزه های ستمگار او کجاست
3 صاحب دلی که در دل او نیست بار غم در آرزوی لعل گهربار او کجاست
4 من نیستم فتاده رفتار او همین افتاده که نیست ز رفتار او کجاست
1 به درد و محنت بسیار ما را یار میداند ولی کم میکند اظهار آن بسیار میداند
2 مگو با من چه ربطیست این که با دلدار دارد دل که آن سریست دل میداند و دلدار میداند
3 ازو دیدم وفا تا گریه شد کارم بحمدالله فتاده با کسی کارم که قدر کار میداند
4 به مقدار محبت مینماید لطف با هرکس غلام طبع آن طفلم که این مقدار میداند
1 چه عجب گر بدل از تیغ تو بیداد رسد شیشه را حال چه باشد که بفولاد رسد
2 هر دم از هجر تو بر چرخ رسانم فریاد بامیدی که مگر چرخ بفریاد رسد
3 مکن از آه من اکراه که شمع رخ تو نه چراغیست که او را ضرر از باد رسد
4 اثر بخت بد و نیک نگر کز شیرین کام خسرو برد آزار بفرهاد رسد
1 نشاطم میکشد چون از تنم پیکان برون آید که شاید دامن پیکان گرفته جان برون آید
2 نخواهم ماند زنده چون نجاتم دادی از هجران بمیرد هر شرر کز آتش سوزان برون آید
3 غباری کان مقیم درگهت تا شد نمیخواهد که گردد آدم وزان روضه رضوان برون آید
4 بهر چشمی که آید همچو دود از اشک تر سازد سیهبختی که او از آتش هجران برون آید
1 میکنم اظهار غم ساقی شرابم میدهد بیتوقف هرچه میگویم جوابم میدهد
2 چون بیفشاند ثمر تحریک مییابد درخت چون نریزم اشک دوران اضطرابم میدهد
3 من به خود سرگشته عالم نیم دوران چرخ رشته کرده مرا از ضعف تابم میدهد
4 چون تو در هر تیر پیکانی ندارد چرخ دون میزند صد تیر تا یک قطره آبم میدهد
1 نه حبابست که پیدا ز سرشک ما شد اشک را آبله از سیر بپا پیدا شد
2 عاشقانراست بلا سلسله قید حیات بهمین واسطه مجنون حزین رسوا شد
3 بی نشان گشت دلم کز تو وفایی طلبید چون نشان یابم ازو در طلب عنقا شد
4 بست بر پای من از اشک غمت سلسله باز در عشق عجب سلسله بر پا شد
1 گفتمش دل ز غمت زار و حزین میباید گفت آری سخن اینست چنین میباید
2 گفتمش چشم تو در گوشه ابرو چه خوشست گفت پاکیزهنظر گوشهنشین میباید
3 گفتمش بهر چه از من بربودی دل و دین گفت شیدای بتان بی دل و دین میباید
4 گفتم افتاده خود را به چه سان میخواهی گفت رسوا شده روی زمین میباید