1 دلم گرفت ازین خاکدان پر وحشت ره بهشت کدامست و منزل راحت
2 بلاست صحبت بیگانه و دیار غریب کجاست منزل مألوف و یار بی کلفت
3 زسینه گشت جدا و نیافت محرم راز نفس گره شده در کام ماند از غیرت
4 اگر بعالم غیبم دریچهٔ بودی زدودمی بنسیمی دمی ز دل کربت
1 گرانی از بدرون آید از در جنت برون روم زدر دیگر ای فلان همت
2 خیال قرب گرانان دلم گران دارد چو جای دیدن ایشان و کلفت صحبت
3 شود زدور چو سنگین عمامهٔ پیدا نعوذ بالله از این قوم فاقرؤا تبت
4 بسر ببسته و پیچیده حبلهای مسد برد زحبلش حمالهٔ الحطب غیرت
1 قد تجلی جماله جلوات و تبدی جلاله سطوات
2 لم یدع فی الصدور من قلب سلبه للقوب بالحرکات
3 لم یذر فی الرؤس من عقل قهره للعقول باللمخات
4 من رای مرهٔ محاسنه حار فیها و حام فی الفلوات
1 یک نظر مستانه کردی عاقبت عقل را دیوانه کردی عاقبت
2 با غم خود آشنای کردی مرا از خودم بیگانه کردی عاقبت
3 در دل من گنج خود کردی نهان جای در ویرانه کردی عاقبت
4 سوختی در شمع رویت جان من چارهٔ پروانه کردی عاقبت
1 بدل و بجان زد آتش سبحات حسن و زیبت بجهان فکند شوری حرکات دلفریبت
2 دل عالمی زجا شد زتجلی جمالت دو جهان بهم برآمد زکرشمهٔ غریبت
3 تو گل کدام باغی چه شود دهی سراغی که برم بدیده و سر نه بدامن بجیبت
4 گل گلشن وفائی همه مهری و وفائی چه شود که گوش داری بفغان عندلیبت
1 بکجا روم زدستت بچه سان رهم زشستت همه جا رسیده شستت همه را گرفته دستت
2 بکشی بشست خویشم بکشی بدست خویشم بکش و بکش که جانم بفدای دست و شستت
3 بمن فقیر مسکین چو گذر کنی بیفکن نظری چنانکه دانی بزکوهٔ چشم مستت
4 بنوازی ار گدائی به تفقد و عطائی نکنی ازین زبانی نرسد از آن شکستت
1 اگر راه یابم ببوم و برت سراپا قدم گردم آیم برت
2 بکویت بیابم اگر رخصتی ببوبت کنم عیش در کشورت
3 ندارم شکیب از تو ای جان من تو آئی برم یا من آیم برت
4 قدم رنجه فرما بیا بر سرم بقربان پایت بگرد سرت
1 گل بنفشه دمیدن گرفت گرد عذارت نه چشم بد نگریدن گرفت گرد عذارت
2 غلط نه این ونه آن دودآه عاشق زارت بلند گشت و رسیدن گرفت گرد عذارت
3 نه آنجمال دلاویز بس که داشت حلاوت سپاه مور چریدن گرفت گرد عذارت
4 غلط که آهوی چشم توکرد نافه گشائی نسیم مشک وزیدن گرفت گرد عذارت
1 گفتم چه چاره سازم با عشق چاره سوزت گفتا که چاره آورد این کارها بروزت
2 گفتم که سوخت جانم در آتش فراقت گفتا که کار خامست باید جفا هنوزت
3 گفتم زسوز هجران آمد مرا بلب جان گفتا که سازی آخر سربرکند زسوزت
4 گفتم تموز هجران در من فکند آتش گفتا بهار وصلی آید پس از تموزت
1 اگر ساغر دهد ساقی ازین دست بیک پیمانه از خود میتوان رست
2 حریفانرا چه حاجت با شرابست اشارتهای ساقی میکند مست
3 چه لازم روی از مادر کشیدن بمژگان هم دل ما می توان خست
4 به بستن من خوشم تو با شکستن بنو هر لحظه عهدی میتوان بست