جمال یار که پیوست بی قرار از فیض کاشانی غزل 108
1. جمال یار که پیوست بی قرار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
...
1. جمال یار که پیوست بی قرار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
...
1. چراغ کلبه عاشق خیال دلدار است
سری که عشق درونیست خانه تار است
...
1. بیابیا که دلم در هوات بیمار است
بخور غمم که سراپایم از غمت زار است
...
1. ذره ذره نور حق را جلوه گاهی دیگر است
یک بیک بر وحدت ذاتش گواهی دیگر است
...
1. ما را زباغ حسن تو حسرت ثمر بس است
از قلزم غم تو محبت گهر بس است
...
1. یار ما گر میل صحرا میکند صحرا خوش است
میل دریا گر کند در چشم ما دریا خوش است
...
1. دل بوفای تو نهادن خوش است
جان بتمنای تو دادن خوش است
...
1. مرا زجام خیالش شراب در پیش است
بهر کجا نگرم آفتاب در پیش است
...
1. منوش ساغر دنیا که درد ناب نماست
درونش خون دلست از برون شراب نماست
...
1. رازها با اهل گفتن ز اهل عرفان خوش نماست
یار یکدیگر شدن از قوم و خویشان خوش نماست
...
1. بر رخ مه طلعتان زلف پریشان خوش نماست
دلبری و ناز و استغنا از اینان خوش نماست
...
1. گنجیست معرفت که طلسمش نهفتن است
راهش غبار شرکت ز ادراک رفتن است
...