1 در غمزه مستانه ساقی چه شرابست کز نشأه آنجان جهان مست و خرابست
2 هشیار نه یک زاهد و مخمور نه یک مست مستست تر و خشک جهان اینچه شرابست
3 عشقست روان در رک و در ریشه جانها ذرات جهان مست ازین بادهٔ ناب است
4 از عشق زمین جام شرابی است لبا لب وین چرخ نگونسار برین جام حباب است
1 دمبدم دل ما را از الست پیغام است از بلی بلی جانرا تازه تازه اسلامست
2 خاص می نه پندارد کاین بروز اول بود بعد از آن سخن بگسست این عقیده عامست
3 گوش هر خدا بینی مستمع بود از حق وانکه او نمی بیند بی گمان که او خامست
4 هر دو کون را ایزد دم بدم در ایجاد است خلق راست راز کن مستی که بی جام است
1 صورت انسان دگر معنی آن دیگر است صورت انسان مس و معنی انسان زرست
2 مس چه بودلحم وپوست زرچه بودعشق دوست این مس اگر زر شود ازدو جهان بر ترست
3 عشق بود روح دین چشم و چراغ یقین هر که درو عشق نیست کفر درو مضمرست
4 عشق رساند ترا تا به جناب خدا در ره اطوار صنع راهرو و رهبرست
1 زغفلت تو ترا صد حجاب در پیش است صفای چهرهٔ جانرا نقاب در پیش است
2 بسی کتاب بخواندی کتاب خویش بخوان زکردهای تو جانرا کتاب در پیش است
3 حساب کردهٔ خود کن حساب در چه کنی که ماند از پس و روز حساب در پیش است
4 عذاب روح مکن بهر مال دنیی دون عذاب قبر و سوال و جواب در پیش است
1 ای آنکه توئی قبله ارباب کیاست چون تو نبود راهنمائی بنفاست
2 گر دعوی دانش کنی از بهر مباهات تسخیر نموده است ترا حبّ ریاست
3 ای سایس اغیار بتعلیم و هدایت نفس دغلت را نکنی هیچ سیاست
4 ای حارس بیگانه ز انواع جهالت خود را نکنی هیچ زابلیس حراست
1 راز در دل شده کره محرم کجاست مردم فهمیده در عالم کجاست
2 در گلو بس قصه دل غصه شد برنیارم زد نفس همدم کجاست
3 زخم این نامحرمانم دل بخست محرمی کو در جهان مرهم کجاست
4 غم بخواهد کنند بنیاد مرا راه آن معمورهٔ بی غم کجاست
1 خمار گشت مرا ساقیا شراب کجاست نکرد چارهٔ این درد دُرد ناب کجاست
2 شکیب و صبر مفرما نماند صبر و شکیب مزن زتاب و توان دم توان و تاب کجاست
3 چو نام او شنوم دل در اضطراب آید دلست مضطرب آن جان اضطراب کجاست
4 شباب عمر بود وصل یار و هجران شیب زشیب هجر بجان آمدم شباب کجاست
1 دل که ویران اوست آباد است جان چو غمناک از او بود شاد است
2 موبمو خویش را بدو بندم هر که در بند اوست آزاد است
3 این سعادت بسعی می نشود غم او روزی خداداد است
4 در خرابی بود عمارت دل خانهٔ دل زعشق آباد است
1 جمال یار که پیوست بی قرار خود است چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
2 همیشه واله نقش و نگار خویشتن است مدام شیفتهٔ زلف تا بدار خود است
3 هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود بزیر زلف و خط و خال پرده دار خود است
4 هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب براه خویش نشسته در انتظار خود است
1 چراغ کلبه عاشق خیال دلدار است سری که عشق درونیست خانه تار است
2 هزار خرمن شادی به نیم جو نخرد بجان دلی که غم عشق را خریدار است
3 بعشق زنده بود هر چه هست در عالم جهان نئیست درو جان عشق درکار است
4 چو همتی طلبی از جناب عشق طلب که هر دو کون جنودند و عشق سردار است