یار را روی دل بسوی منست از فیض کاشانی غزل 143
1. یار را روی دل بسوی منست
منبع لطف رو بروی منست
...
1. یار را روی دل بسوی منست
منبع لطف رو بروی منست
...
1. هر چه در عالم بود او راست مغز و پوست
مغز او معلای او صورت او پوست پوست
...
1. در صدف جان دردی نیست به جز دوست دوست
آنکه دل از عشق او زنده بود اوست اوست
...
1. نیست از ما غیر نامی اوست خود را دوست دوست
نیست ما را مائی اگر مائی هست اوست اوست
...
1. مژده آمد از قدوم آنکه دل جویای اوست
جان باستقبالش آمد آنکه جان ماوای اوست
...
1. ای که سرمیکشی زخدمت دوست
چون کنی دعوی محبت دوست
...
1. زار و نزار و خسته ام و بی قرار دوست
از من ای صبا ببر خبری تا دیار دوست
...
1. سرشته اند در گلم الا هوای دوست
سرتا بپای من همه هست از برای دوست
...
1. سرکرده ایم پا بره جستجوی دوست
کو رهبری که راه نماید بکوی دوست
...
1. حلقهٔ آن در شدنم آرزوست
بر در او سرزدنم آرزوست
...
1. بادهٔ تلخ کهنم آرزوست
ساقی سیمین ذقنم آرزوست
...
1. یک جرعه می زساغر جانانم آرزوست
سر مستئی زمیکده جانم آرزوست
...