1 دگر آزار مادر دل گرفتست دگر آسان ما مشکل گرفتست
2 مباد آندست گردد رنجه دلرا غم جان نه غم قاتل گرفتست
3 دلم ناید که دست از جان بدارم که در وی عشق او منزل گرفتست
4 کنم اظهار اگر شور محبت خرد گوید ره باطل گرفتست
1 جنونی در سرم ماوا گرفتست سرم را سر بسر سودا گرفتست
2 خردگر این بود کاین عاقلانراست خوش آنسرکش جنون مأوا گرفتست
3 ندارد چشم مجنون کس و گرنه دو عالم را رخ لیلا گرفتست
4 بچشم خلق چون طفلان نمایند که باز یشان زسرتا پا گرفتست
1 دلم دیگر جنون از سرگرفته است خیال شاهدی در بر گرفتست
2 زسوز آتش عشق نگاری سراپای وجودم در گرفتست
3 زآه آتشینم در حذر باش که دودش در همه کشور گرفتست
4 سوی میخانه ام راهی نمائید که دل از مسجد و منبر گرفتست
1 دلم با گلرخان تا خو گرفتست ز گلزار حقیقت بو گرفتست
2 زمهروئی کتابی پیش دارد بمعنی انس و با خط خو گرفتست
3 زحسن بیوفا میخواند آیات رهی از لا بالا هو گرفتست
4 بهنگام نمازش رو بحق است ولیکن قبله زان ابرو گرفتست
1 نه فلک چرخ زنان سودائی تست بیخود افتاده زمین یکتن شیدائی تست
2 جز تماشای جمال تو تماشائی نیست هر که حیران جمالیست تماشائی تست
3 هر که افراخت بدعوائی نکوئی کردن گر بود راست همان سایة زیبائی تست
4 سروقدان که زبالائی بالا بالند آن زبالای برازندة بالائی تست
1 از غم هستی چو رستم غمگسار آمد بدست چون گسستم رشتهٔ اغیار یار آمد بدست
2 خود چو رفتم از میان دیدم هم او را در کنار نقش خود چون شستم آن زیبا نگار آمد بدست
3 بهر آن جان جهان دادم جهانی جان بجان جان چو دادم در رهش جان بیشمار امد بدست
4 در دلم جا کرد عشقش اختیار از من گرفت چون مرا از من برون کرد اختیار آمد بدست
1 پای تا سر همه ام در غمت اندیشه شدست زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شدست
2 خواهش من دگر و آنچه تو خواهی دگرست نخل امید مرا غیرت تو تیشه شدست
3 هر نهالی که خیال قد و بالای تو گشت ریشهٔ شد بدل اکنون همه دل ریشه شدست
4 دم بدم در دلم از غصه نهالی کارم از درخت غم تو باغ دلم بیشه شدست
1 الهی بکامم شرابی فرست شرابی زجام خطابی فرست
2 مرا کشت رنج خمار الست دگر باره از نو شرابی فرست
3 دلم تا صفا یابد از زنگ غم بدردی کشانت که تابی فرست
4 شد افسرده جانم درین خاکدان زمهرت بدل آب و تابی فرست
1 عشق بیچون تو یارب در دل من چون نشست گوهر روحی پاکی بین چه سان در خون نشست
2 گشت عالم را سراپا جای گنجایش نیافت غیرصحرای دل من زان درین هامون نشست
3 اینقدر دانم که جا کرده است در ویرانه ام می ندانم چون درآمد از کجا و چون نشست
4 پادشاه عشق بر ملک خرد تا دست یافت ملک را بگرفت سرتا سر خرد بیرون نشست
1 مگو که چهره او را نقاب در پیشست ترا زهستی و همی حجاب در پیشست
2 حجاب دیدن آن روی شرک و خودبینی است زهستی تو رخش را نقاب در پیشست
3 وجود او بمثل همچو آب و تو ماهی خبر زآب نداری و آب در پیشست
4 گهی به پرده دنیی دری گهی عقبی بسی زظلمت و نورت حجاب در پیشست