گو برو عقل از سرم در سر هوای از فیض کاشانی غزل 155
1. گو برو عقل از سرم در سر هوای یار هست
گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست
1. گو برو عقل از سرم در سر هوای یار هست
گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست
1. بیا که از ازلم با تو آشنائی هست
زعکس روی تو در دیده روشنائی هست
1. بهر گلی اگرم ناله و نوائی هست
بجان تو اگرم جز تو مدعائی هست
1. بیا بیا که مرا با تو ماجرائی هست
مرو مرو که ترا نیز مدعائی هست
1. ما را با دوست آشنائیست
از دل روش روشنائیست
1. در پردهٔ حسن دلربا کیست
این رشته بدست شاهدان نیست
1. از دل مقصود عشق بازیست
تا ظن نبری که عشق بازیست
1. بخیالت نمی توانم زیست
بی جمالت نمی توانم زیست
1. آنکه پنهانست از چشم کسان پیداست کیست
در دل هر ذره خورشید نهان پیداست کیست
1. در پردهٔ عاشقی نهان کیست
در جلوهٔ دلبری عیان کیست
1. آمرزش من از تو خدایا غریب نیست
از بنده جرم و عفو زمولا غریب نیست
1. اینجهانرا غیر حق پروردگاری هست نیست
هیچ دیاری به جز حق در دیاری هست نیست