غنیمتی است دمی کان بفکر از فیض کاشانی غزل 179
1. غنیمتی است دمی کان بفکر کار گذشت
فتاد در سر این غم که روزگار گذشت
1. غنیمتی است دمی کان بفکر کار گذشت
فتاد در سر این غم که روزگار گذشت
1. بزهر آلوده مژگان خواهدم کشت
طبیب من بدرمان خواهدم کشت
1. کار جان را تن ندادم روزگار از دست رفت
دست در کاری نزد دل تا که کار از دست رفت
1. چو دل قرار در آن زلف بیقرار گرفت
جنون عشق زدست دل اختیار گرفت
1. هر که در دوست زد دامن احسان گرفت
و آنکه در دوستی مایة عرفان گرفت
1. بر سر راهش فتاده غرق اشگم دید و رفت
زیرلب بر گریهٔ خونین من خندید و رفت
1. دوش از من رمیده میرفت
دامان ز کفم کشیده میرفت
1. از من و ما نمی توانم گفت
صفت لا نمی توانم گفت
1. من کجا جان برم زدست غمت
وه که با من چه میکند ستمت
1. زشور عشق مرا در سرست شور قیامت
تو ای که عشق نداری برو براه سلامت
1. جمال تو عرصاتست و قامت تو قیامت
بجلوه آی و قیامت کن آشکار بقامت
1. بالا بلایی قامت قیامت
شمشاد را کو این قد و قامت