ز شر دیو بدرگاه ما بیار پناه از فیض کاشانی غزل 820
1. ز شر دیو بدرگاه ما بیار پناه
بآب مغفرت ما بشوی لوث گناه
...
1. ز شر دیو بدرگاه ما بیار پناه
بآب مغفرت ما بشوی لوث گناه
...
1. ای که دردت با دوا آمیخته
در غمت بس خرمی انگیخته
...
1. ای ز کویت ره گذر بسته
غیرتت بر نظاره در بسته
...
1. شب و روز در ره تو من مبتلا نشسته
تو گذر کنی نگوئی تو کئی چرا نشسته
...
1. دل از من بردی ای دلبر به فن آهسته آهسته
تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته
...
1. خدایا دلم را گشادی بده
دکان غمم را کسادی بده
...
1. دل بعشق خدای یکتا ده
قطرهای را راهی بدریا ده
...
1. من آشفته را در راه یاری کار افتاده
که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده
...
1. دلم در وادی خونخوار عشقی زار افتاده
دلم را با بلا و محنت و غم کار افتاده
...
1. بیا زاهد مرا با حضرت تو کار افتاده
ز کردارت نگویم کار با گفتار افتاده
...
1. بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده
دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده
...
1. بار الها راستان را در حریمت بار ده
جان آگاهی کرامت کن دل بیدار ده
...