بدوست حال دل سوگوار را چه از فیض کاشانی غزل 619
1. بدوست حال دل سوگوار را چه نویسم
بیار غار خود احوال غار را چه نویسم
...
1. بدوست حال دل سوگوار را چه نویسم
بیار غار خود احوال غار را چه نویسم
...
1. من آن نیم که توانم ز تو جدا باشم
جدا شوم ز تو در معرض فنا باشم
...
1. چه میشود که مقیم در جناب تو باشم
سگ جناب تو باشم رقیب باب تو باشم
...
1. تا من نشوم بیخود هشیار نمیباشم
تا دل ندهم از کف دلدار نمیباشم
...
1. چون غمی زور آورد خود را به صحرا میکشم
ناله را سر میدهم از دیده دریا میکشم
...
1. از معانی مغز بیرون میکشم
معنوی داند که من چون میکشم
...
1. از دلم بس ناله بیرون میکشم
وز جگر بس کاسهٔ خون میکشم
...
1. کنم اندیشهٔ دنیا شود عقبا فراموشم
کنم اندیشه عقبا شود دنیا فراموشم
...
1. خویشتن را در هوا کردیم گم
جاده در راه خدا کردیم گم
...
1. بشست یار و زلف یار در بندم خوشا حالم
بدرد بیدوای دوست خرسندم خوشا حالم
...
1. ای ز الطاف تو شیرین کامم
تهی از باده مگردان جامم
...