برون آی و خورشید رخ بر افروز از فیض کاشانی غزل 464
1. برون آی و خورشید رخ بر افروز
شب فرقت ماست مشتاق روز
1. برون آی و خورشید رخ بر افروز
شب فرقت ماست مشتاق روز
1. بکین غم فلک بر خواست امروز
بیا ساقی که روز ماست امروز
1. ای خفته رسید یار برخیز
از خود بفشان غبار برخیز
1. یکدیگر را عیب میجویند خلقان در لباس
ور نباشد عیب بشمارند خلقان در لباس
1. یک غمزهٔ جان ستان مرا بس
از وصل تو کام جان مرا بس
1. دل را عبرت ازین جهان بس
جان را عرفان جان جان بس
1. در دلم مهر ماهروئی بس
در سر از عشقهای و هوئی بس
1. درد دل ما ز یار ما پرس
احوال نهان ز آشنا پرس
1. ای نگاه خفتهات صیاد کس
غمزهٔ مستانهات جلاد کس
1. سلسله فکر را در ره دانش بکش
تا برسی منزلی کان نبود محرمش
1. بیا ساقیا بر سرم نور پاش
که از حدّ مستی گذشت انتعاش
1. میکنم هرچند پنهان میشود این راز فاش
عشق را نتوان نهفتن هست بیجا این تلاش