علی الصباح نوید هو الغفور از فیض کاشانی غزل 405
1. علی الصباح نوید هو الغفور رسید
شراب در تن مخمور جان تازه دمید
1. علی الصباح نوید هو الغفور رسید
شراب در تن مخمور جان تازه دمید
1. بیا بیا که نوید از جناب دوست رسید
که عید تو منم و عود مینماید عید
1. دلم از کشمکش خوف و رجا بسکه طپید
همگی خون شد واز رهگذر دیده چکید
1. مژدهٔ از هاتف غیبم رسید
قفل جهانرا غم ما شد کلید
1. هر که روی تو ندید از دو جهان هیچ ندید
هر که نشنید ز تو هیچ کلامی نشنید
1. خدای عزوجل گر ببخشدم شاید
سزای بندگیش چون ز من نمیآید
1. در سر چو خیال تو درآید
درهای فرح برخ گشاید
1. شکر تو چسان کنم که شاید
از جز تو ثنای تو نیاید
1. زاهدم گفت زهد میباید
از من این کارها نمیآید
1. زهد و تقوی ز من نمیآید
میکنم آنچه عشق فرماید
1. جان سوختهٔ روئیست پروانه چنین باید
دل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین باید
1. عاشقی را جگری میباید
احتمال خطری میباید