اگر سوی شام ار بری میرود از فیض کاشانی غزل 381
1. اگر سوی شام ار بری میرود
اجل آدمی را ز پی میرود
1. اگر سوی شام ار بری میرود
اجل آدمی را ز پی میرود
1. کجا میرود روح و کی میرود
کجا و کی از پیش وی میرود
1. بر درگه تو حاجت خلقان روا شود
آنرا که تو برانی ازین در کجا شود
1. من در او میزنم امروز، باشد وا شود
گر تو داری صبر زاهد، باش تا فردا شود
1. ای خوش آن صبحی که چشمم بر جمالت وا شود
یا شب قدری که در کوی توام ماوا شود
1. رخ برافروزی دل من شعله اخگر شود
وربپوشانی زمن این هر دوخاکستر شود
1. تا بکی این نفس کافر کیش کافرتر شود
تا بچند این دیدهٔ بی شرم ننگ سر شود
1. بتاب عارض تا مهر جان بهار شود
بتاب زلفان تا لیل دل نهار شود
1. دل بستم اندر مهر او تا او برای من شود
بیگانه کشتم از دو کون تا آشنای من شود
1. یار اگر آشنا شود چه شود
بخت اگر یار ما شود چه شود
1. ؟عشق توبه شکستیم تا دگر چه شود
دلی بعهد تو بستیم تا دگر چه شود
1. گر پذیری تو ز من جان چه شود
کار بر من کنی آسان چه شود