رو بحق آوری ای جان چه شود از فیض کاشانی غزل 393
1. رو بحق آوری ای جان چه شود
نروی همره شیطان چه شود
1. رو بحق آوری ای جان چه شود
نروی همره شیطان چه شود
1. شود شود که دلم سوی حق ربوده شود
بجذبهٔ همه اخلاق من ستوده شود
1. ز نکتهای بیانت خرد فزوده شود
ز لطفهای نهانت نبوده بوده شود
1. شود که از دهنت بوسهٔ ربوده شود
شود که از دل من عقدهٔ گشوده شود
1. جور ز حد ببر مگو جور زیاد میشود
از نظری بروی تو جور تو داد میشود
1. خواست دلم که ماتمم سور شود نمیشود
از سرم آتش هوا دور شود نمیشود
1. بیدل و جان بسر شود بیتو بسر نمیشود
بی دو جهان بسر شود بیتو بسر نمیشود
1. ای دل مخواه کام که حاصل نمیشود
حق از برای کام تو باطل نمیشود
1. دل گر غمین شود شده باشد چه میشود
جان گر حزین شود شده باشد چه می شود
1. جان از لطافت بدنش تازه میشود
دل از حلاوت سخنش تازه میشود
1. نهادم سر بفرمانش بکن گوهر چه میخواهد
سرم شد گوی چوگانش بکن گوهر چه میخواهد
1. عشق بدل گاه درد گاه دوا میدهد
جمله امراض را عشق شفا میدهد