بوی رحمان از یمن آمد دل و از فیض کاشانی غزل 322
1. بوی رحمان از یمن آمد دل و جان تازه شد
دل چه و جان چه جهان از بوی رحمان تازه شد
1. بوی رحمان از یمن آمد دل و جان تازه شد
دل چه و جان چه جهان از بوی رحمان تازه شد
1. بوئی از گلستان جان آمد
بتن مردگان روان آمد
1. دوشم آن دلبر غمخوار ببالین آمد
شاد و خندان بگشاد دل غمگین آمد
1. دوای درد ما را یار داند
بلی احوال دل دلدار داند
1. چو من کسی که ره مستقیم میداند
صفای صوفی و قدر حکیم میداند
1. طرف گلزار گذشتی ز تو گل زار بماند
خار حسرت ز رخت در دل گلزار بماند
1. زود از درم در آی که تابم دگر نماند
می در پیاله کن که شرابم دگر نماند
1. دست از دلم بدار که تابم دگر نماند
از بس سرشک ریختم آبم دگر نماند
1. چو تو در بر من آئی اثری ز من نماند
چو جدا شوی ز جانم رمقی بتن نماند
1. شد تهی از عشق سر بی باده این میخانه ماند
صاحب منزل برون شد خشت و خاک خانه ماند
1. کوه عقلی و بیابان جنونم دادهاند
حیرتی دارم از این، کین هر دو چونم دادهاند