1 شب آمد تا شب وصلم دهد یاد دهد خاک وجودم جمله بر باد
2 یقین میسوخت فایز ز آتش دل نمیکردش گر آب دیده امداد
1 نه یادم میکنی نه میروی یاد به نیکی باد یادت ای پریزاد
2 عجب نبود کنی فایز فراموش فراموشیست رسم آدمیزاد
1 به دل گفتم مکن اینقدر فریاد که اندر خرمن صبر آتش افتاد
2 بسوزد هستی فایز، سراپا گهی کان چشم شهلا آیدم یاد
1 سهی سرو، این قد و بالا ندارد گل احمر چنین سیما ندارد
2 نه در جنت، نه باغ خلد، فایز خدا حوری چنین زیبا ندارد
1 بتی کز ناز پا بر دل گذارد ستم باشد که پا بر گل گذارد
2 تمنایی که دارد یار فایز به چشم ما قدم مشکل گذارد
1 مرا هم ساق و هم زانو کند درد کمر با ساعد و بازو کند درد
2 به هر عضو تو فایز پیری آمد جوانی رفت و جای او کند درد
1 ره عشق است باید زان حذر کرد به اول گام باید ترک سر کرد
2 نه راه هرکس است این راه، فایز خوشا آن شیردل کاو این سفر کرد
1 دو چشمت چون به چشمانم نگه کرد لب لعل و رخت روزم سیه کرد
2 مکن عشوه دگر بر فایز زار که ابروی کجت جانم تبه کرد
1 سحر دل، خود به خود فریاد میکرد از این فریاد، خاطر شاد میکرد
2 سراپا شمع سان میسوخت فایز مگر عهد جوانی یاد میکرد
1 سحر، دل نالههای زار میکرد چنان که دیده را خونبار میکرد
2 شکایتهای ایام جوانی به فایز یک به یک اظهار میکرد