سحر دل، خود به خود فریاد میکرد از فایز دوبیتی 49
1. سحر دل، خود به خود فریاد میکرد
از این فریاد، خاطر شاد میکرد
...
1. سحر دل، خود به خود فریاد میکرد
از این فریاد، خاطر شاد میکرد
...
1. سحر، دل نالههای زار میکرد
چنان که دیده را خونبار میکرد
...
1. بتم سرپنجه با لوح و قلم زد
زمین و آسمان از نو به هم زد
...
1. اگر آهی کشم افلاک سوزد
در و دشت و بیابان پاک سوزد
...
1. دل من همچو هدهد در سبا شد
خیالم چون سلیمان در قفا شد
...
1. سر و زلف تو آشوب جهان شد
اسیر زلف تو پیر و جوان شد
...
1. دلم از فرقت روی تو خون شد
سرشکم چون رخ تو لالهگون شد
...
1. بهار آمد زمین فیروزهگون شد
به عزم سیر، دلدارم برون شد
...
1. بتا ختم رسل پیغمبری شد
به من روشن صفات دلبری شد
...
1. دلم را جز تو کس دلبر نباشد
به جز شور توام در سر نباشد
...
1. بهشت از روی تو بهتر نباشد
ز حوران حسن تو کمتر نباشد
...
1. مرا تا دل به تن تسلیم کردند
همی مهر بتان تعلیم کردند
...