1 غریب کوی تو بی ناله ی حزین ننشست نداشت صحبت و با هیچ همنشین ننشست
2 نه مرغ بر سر من مور نیز خانه گرفت کسی به راه بت خویش بیش ازین ننشست
3 چه غم ز دامن آلوده ی منست ترا که گرد غیر به دامان و آستین ننشست
4 ز خاک کشته ی زهر فراق سبزه دمید هنوز یکسر مویت بر انگبین ننشست
1 آنکه از لوح جفا نوک قلم باز گرفت زین دعا گوی چرا لطف و کرم باز گرفت
2 مژده ی مهر و وفا می دهم یار مدام خود ندیدم که دمی جور و ستم باز گرفت
3 حال آن خسته چه باشد که طبیبش بعلاج خواست صدره بنهد پیش، قدم باز گرفت
4 من همانروز ببستم نظر از آب حیات که فلک درد می از ساغر جم باز گرفت
1 خرام سر و تو جان را حیات دمبدمست نهال قد ترا آب خضر در قدمست
2 خوشم بنقش جمالت که در صحیفه ی حسن مراد از قلم آفرینش این رقمست
3 بغیر آن رخ چون گل که تا ابد باقیست نظر به هر چه درین باغ می کنم عدمست
4 یکی هزار شد آشوب حسنت از خط سبز فغان ز خامه ی صنع، این چه شیوه ی قلمست
1 قد تو نهالیست که آتش ثمر اوست دیوانه ی آن بادیه ام کاین شجر اوست
2 آراسته باد این چمن حسن که هر روز فیض نوام از لاله و ریحان تر اوست
3 زلفت گرهی بست بهر قطره ی خونم فریاد ازان خوشه که این دانه بر اوست
4 زانروز که از دست صنم توبه شکستم سوگند درستم همه بر جان و سر اوست
1 آبی که بسته اند بدلها دهان تست نقدی که آن بدست نیاید میان تست
2 آتش زند به دامن دلها هزار بار این خال نیلگون که به کنج دهان تست
3 چندانکه روز می گذرد می شود زیاد این تازگی و لطف که در گلستان تست
4 یکذره ی تو بی حرکت نیست یکزمان وه زین هوا که در سر سرو روان تست
1 باران و موج آب و می و روز عشرتست از هر طرف که می نگرم دام صحبتست
2 بوی بهار مژده ی فردوس می دهد وین خوبی هوا اثر لطف رحمتست
3 آمد برای عشرت این فصل در جهان آدم که سایه پرور بستان جنتست
4 خواهی نظر بلاله فگن خواه گل نگر اکنون که در میان سخن رنگ وحدتست
1 طبیبم دید و درمانم ندانست دوای درد پنهانم ندانست
2 بوصلم مژده داد اخترشناسی ولیکن آفت جانم ندانست
3 چه آتش بود رو آورد در من که دامان و گریبانم ندانست
4 که می گوید که حاسد چون ترا دید بران لب جای دندانم ندانست
1 چشمت ز حال ما چو نظر باز می گرفت این شیوه کاشکی هم از آغاز می گرفت
2 دل از بهانه ی تو زبون شد، چنین بود چون یا نکته دان سخن ساز می گرفت
3 فریاد کس نمی شنوی ور نه آه من می شد چنان بلند که آواز می گرفت
4 عشقت نهان نماند و ملامت شدم دریغ آن صبر کو که پرده به صد راز می گرفت
1 خوش آن دمید که در دام روزگار نسوخت نیامد از عدم اینجا و زار زار نسوخت
2 کدام تنگدل از باده گرم گشت شبی که چند روز دگر از غم خمار نسوخت
3 که دل به وعده ی شیرین لبی مقید ساخت که تا به روز قیامت در انتظار نسوخت
4 چراغ عیش نیفروخت در سراچه ی دل کسی که پیش تو خود را هزار بار نسوخت
1 شب دیده ام مشاهده ی آن جمال داشت هرچند گریه کرد و لیکن وصال داشت
2 از نازکی نداشت تنش طاقت نظر حیران آن گلم که چه نازک نهال داشت
3 رخ بر فروز بر همه کس تا ابد بتاب کاین حسن بر کمال نخواهد زوال داشت
4 شد از سعادت تو بدانسان که خواستم سیاره ی مراد که چندین وبال داشت