1 گر به شمشیر جفا پاره کنی سینهٔ ما همچنان مهر تو ورزد دل بیکینهٔ ما
2 رقم مهر و مه از سینهٔ افلاک رود نرود نقش خیال تو زآیینهٔ ما
3 قطرهای بودی و دلها همه جویای تو بود شبچراغی شدهای باش به گنجینهٔ ما
4 جای آنست که خون سرزند از چشم حسود بس که پر شد دلش از کینهٔ دیرینهٔ ما
1 وای که تلخ شد دوا، بر دل پرگزند ما مرگ بود نه زندگی، داروی سودمند ما
2 از دو لبت نصیب ما، ناز و عتاب میشود وه که شراب تلخ شد، از تو گلاب و قند ما
3 عاقبت مراد ما چون همه نامرادیست چیست بیکدو جام می اینهمه زهرخند ما
4 عشرت یکزمان ما محنت جاودانه شد بین که چه کار میکند طالع ارجمند ما
1 آنم که سر نمیکشم از خنجر بلا دارم زعشق روی تو سر در سر بلا
2 عشقم ادیب و تخته ی تعلیم لوح صبر تن نسخه ی ملامت و دل دفتر بلا
3 هرگز زیمن سایه ی سنگ پریوشان خالی نشد خرابه ام از زیور بلا
4 درمانده است مهره ی عقلم بنرد عشق از کعبتین چشم تو در ششدر بلا
1 چشم از دو جهان دوخت تماشای تو ما را کرد از همه بیزار تمنای تو ما را
2 این دیده که ما را بتو سرگرم چنین ساخت هم سوخته بیند بته پای تو ما را
3 رفتی و سراپای ترا سیر ندیدیم داغی بجگر ماند زهر جای تو ما را
4 تا چند بفردا فگنی کار دل ما جنت ندهد وعده ی فردای تو ما را
1 چشمت ز حال ما چو نظر باز می گرفت این شیوه کاشکی هم از آغاز می گرفت
2 دل از بهانه ی تو زبون شد، چنین بود چون یا نکته دان سخن ساز می گرفت
3 فریاد کس نمی شنوی ور نه آه من می شد چنان بلند که آواز می گرفت
4 عشقت نهان نماند و ملامت شدم دریغ آن صبر کو که پرده به صد راز می گرفت
1 منور ساختی ای شمع خوبان محفل ما را فروغ مطلع خورشید دادی منزل ما را
2 چراغ دیدهٔ دل شد ز یُمن مقدمت روشن اثر بین طالع مسعود و بخت مقبل ما را
3 به آب دیده خواهم متصل ای سایهٔ رحمت که سرو سرکشت مایل شود آب و گل ما را
4 خلاص از قید هستی مینمود احباب را مشکل گشاد از حلقهٔ زلف تو آید مشکل ما را
1 باز آن رخ شکفته عرقناک بهر چیست وان زلف تاب داده بپیچاک بهر چیست
2 مگذار زنده هر که نخواهی، ترا چه غم چشم سیاه و غمزه ی بیباک بهر چیست
3 مردم ز رشک غیر زبانم چه می دهی زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست
4 رخ بر فروز تا همه جانها شود سپند چون گل شکفت منت خاشاک بهر چیست
1 دوش جان زندگی از چشمه ی حیوان تو داشت دیده آب دگر از چاه زنخدان تو داشت
2 دل بسی چاشنی ازچشمه ی نوش تو گرفت دیده چندین نمک از پسته ی خندان تو داشت
3 روزگار دل دیوانه برآشفت که دوش کار با سلسله ی زلف پریشان تو داشت
4 عشق می خواست که رسوا کند ای خرقه ی تر دست بر من زد و در آتش سوزان تو داشت
1 هرگز به ازین پسر نبودست نازکتر ازین بشر نبودست
2 از عمر چه کام دیده باشد دستی که در آن کمر نبودست
3 بس وحشی و شرم روست پیداست کز خانه رهش بدر نبودست
4 دانست غمم بیک اشارت معشوق بدین نظر نبودست
1 دلا تا کی هوای گشت باغ و می شود ما را کمند زلف ساقی دام ره تا کی شود ما را
2 نه چندان راه دل زد جلوه ی ساقی سیمین تن که میل قول صوفی و سماع نی شود ما را
3 مؤذن خواند و عاشق ز تقصیر عمل سوزد وبال عمر تا کی نعره ی یاحی شود ما را
4 لبت فال مرادی بهر ما هرگز نخواهد زد تمام عمر اگر در سحر و افسون طی شود ما را