1 روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا هر یک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا
2 من چون زیم که هر نفس آن لعل آتشین می سوزدم بخنده جدا وز سخن جدا
3 گر جان ز تن جدا شود و تن ز جان چه غم یا رب مباد درد تو از جان و تن جدا
4 یک جلوه کرد شمع جمالت شب وصال افتاد پرتویش بهر انجمن جدا
1 دلا تا کی هوای گشت باغ و می شود ما را کمند زلف ساقی دام ره تا کی شود ما را
2 نه چندان راه دل زد جلوه ی ساقی سیمین تن که میل قول صوفی و سماع نی شود ما را
3 مؤذن خواند و عاشق ز تقصیر عمل سوزد وبال عمر تا کی نعره ی یاحی شود ما را
4 لبت فال مرادی بهر ما هرگز نخواهد زد تمام عمر اگر در سحر و افسون طی شود ما را
1 خیز و چراغ صبح کن ماه تمام خویش را ساغر آفتاب ده تشنه ی جام خویش را
2 خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را
3 وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا بر لب آب زندگی کرده مقام خویش را
4 تا چو مه دو هفته ات بر لب بام دیده ام سجده ی شکر می کنم اختر بام خویش را
1 در مستان زدم تا حال هشیاران شود پیدا نهفتم قدر خود تا قیمت یاران شود پیدا
2 فلک ای کاش بردارد ز روی کارها پرده که نقد زاهدان و جنس میخواران شود پیدا
3 ز سیل فتنه چون در ورطه افتد زورق هستی در آن طوفان سرانجام سبکباران شود پیدا
4 هوای ذره پروردن ندارد آفتاب من که استعداد هر یک زین هواداران شود پیدا
1 نشد جز درد و داغ عشق حاصل در سفر ما را که از هر شهر و یاری ماند داغی در جگر ما را
2 اگر چه می رویم از دست شوخی زین دیار اما همین حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را
3 همان بهتر که یاران با کسی دیگر نپیوندیم که دوران می کند آخر جدا از یکدگر ما را
4 نه ما داریم این سرگشتگی از گردش گردون بتان دارند زینسان کوبکو و در بدر ما را
1 دگرم ز روی ساقی چه گلی شکفت امشب دل بیقرار در خون بچه روز خفت امشب
2 بتبسم نهانی که زدی به گریه ی من مژه ی خیال بازم چه گهر که سفت امشب
3 ز میان همنشینان چه روی بخشم بیرون چو بهیچ باب عاشق سخنی نگفت امشب
4 به ترانه ی جدایی همه را به خون کشیدی دل بیخبر چه داند که چه می شنفت امشب
1 دهی حیات ابد این دم از تو نیست عجب به یک کرشمه کشی این هم از تو نیست عجب
2 ز من که سوخته ام عیش و خرمی عجبست تو شادزی که دل خرم از تو نیست عجب
3 هزار بار نمک بر جراحتم زده یی یکی اگر بنهی مرهم از تو نیست عجب
4 دگر ز خون شهیدان عشق طوفانست چنین هزار درین عالم از تو نیست عجب
1 من از سوز جگر دارم دل و جان در خطر امشب بخواهم سوخت زین آتش که دارم در جگر امشب
2 برا از قید تن ای جان اگر آسودگی خواهی تو هم این جامه ی ناموس را در بر بدر امشب
3 سزد گر بر چراغ هستی خود دامن افشانم که شمع طلعت آن ماه دارم در نظر امشب
4 سر جان باختن دارم به پایش همچو پروانه ز مجلس ای رقیب این شمع را بیرون مبر امشب
1 دل از نظارهٔ آن گلعذارم گلشنست امشب چراغ از روغن بادام چشمم روشنست امشب
2 سپندم خوشهٔ پروین و شمع مهر همزانو مه نو پاسبان و زهرهام چوبکزنست امشب
3 وصالم هست اما زَهرهٔ بوس و کنارم نیست گلم در خوابگاه و خار در پیراهنست امشب
4 گذشت از کاوکاو غمزه سیل خونم از دامن به چشمم آنچه مژگان بود گویا سوزنست امشب
1 منم ای شمع دل رفته و جان آمده بر لب شده بر آتش شوق تو چو پروانه مقرب
2 شب وصلت که دران پرده کند عقل گرانی من و افسانه ی لعلت که فسونیست مجرب
3 من و خورشید جمالت چکنم ماه وشانرا که بانوار تجلی نرسد پرتو کوکب
4 نرود از نظرم نقش خط و خال تو هرگز که سواد نظر من شده زین هر دو مرکب