1 دلگیرم از بزم طرب غمخانهای باید مرا من عاشق دیوانهام ویرانهای باید مرا
2 از دولت عشق و جنون آزادم از قید خرد اکنون برای همدمی دیوانهای باید مرا
3 خواهم که افروزم شبی شمع طرب در کنج غم لیکن ز دیوان قضا پروانهای باید مرا
4 شاید گزینم حالتی در خواب شیرین اجل از نرگش عاشقکشی افسانهای باید مرا
1 تویی مراد دو عالم خرد همین دانست کسی که دید خدا در میان چنین دانست
2 خطا نگر که بیکدم هزار شیشه ی دل شکست زاهد و خود را درست درین دانست
3 هر آنکه دست به دست گره گشایی داد کلید گنج سعادت در آستین دانست
4 به پایه ی شرف آن رند حق شناس رسید که ریگ بادیه را لعل آتشین دانست
1 روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا هر یک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا
2 من چون زیم که هر نفس آن لعل آتشین می سوزدم بخنده جدا وز سخن جدا
3 گر جان ز تن جدا شود و تن ز جان چه غم یا رب مباد درد تو از جان و تن جدا
4 یک جلوه کرد شمع جمالت شب وصال افتاد پرتویش بهر انجمن جدا
1 که تنگ دوخت عفی الله قبای تنگ ترا که داد زیب دگر سرو لاله رنگ ترا
2 مصوری که جمال تو دید حیران ماند چو در خیال درآورد زیب و رنگ ترا
3 زسنگ لیلی اگر کاسه یی شکست چه شد جفاکشان همه بر سر زنند سنگ ترا
4 هزار بار دمی از برای مد نظر بلوح سینه کشم صورت خدنگ ترا
1 ساقیا بیدار گردان چشم خواب آلوده را باده نوش و نقل کن دلهای خون پالوده را
2 لاله از حد میبرد مستی و گل تر دامنی خیز و در جام شراب انداز مشک سوده را
3 گر گناهی نیست در مستی ثوابی نیز نیست اجر چندانی نباشد کار نافرموده را
4 کشتی می میبرد از ورطه ی عقلم برون ورنه آسان چون روم این راه ناپیموده را
1 شب دیده ام مشاهده ی آن جمال داشت هرچند گریه کرد و لیکن وصال داشت
2 از نازکی نداشت تنش طاقت نظر حیران آن گلم که چه نازک نهال داشت
3 رخ بر فروز بر همه کس تا ابد بتاب کاین حسن بر کمال نخواهد زوال داشت
4 شد از سعادت تو بدانسان که خواستم سیاره ی مراد که چندین وبال داشت
1 از عمر بسی نماند ما را بیش از نفسی نماند ما را
2 هر سود و زیان که بود دیدیم دیگر هوسی نماند ما را
3 ماییم و دل رمیده از خود پروای کسی نماند ما را
4 گو روی زمین بگیرد آتش اکنون که خسی نماند ما را
1 نه هوای باغ سازد نه کنار کشت ما را تو بهر کجا که باشی بود آن بهشت ما را
2 ندهند ره بکویت چکنم چرا نسوزم همه گل برند و بر سر بزنند خشت ما را
3 بگل فسرده ی ما نرسید ابر رحمت چه امید خیر باشد زچنین سرشت ما را
4 چو تو کافری ندیدم، بفراق رفت عمری که نبود هیچ در دل هوس کنشت ما را
1 وبال گشت گل باده بر پلاس مرا که هر که دید بدی گفت در لباس مرا
2 اساس قصر بهشتم چگونه راست شود چو صرف میکده ها میشود اساس مرا
3 همینقدر که نمک بر جراحتم نزنند بود زمردم آسوده التماس مرا
4 هوای همنفسم بود چون ستم دیدم کنون زسایه ی خود میشود هراس مرا
1 بد نمیآید هلاک دوستان خوب مرا ذره یی میل محابا نیست محبوب مرا
2 شرم رویش خلق را منع از تماشا میکند کس ندیدست و نبیند ماه محجوب مرا
3 ذره وارم دل ربود از دست مهر آفتاب عاقبت جایی کشد سررشته مجذوب مرا
4 دست بر تیغش زدم از من بجان رنجید و رفت با وجود آنکه میدانست مطلوب مرا