خرام سر و تو جان را از بابافغانی شیرازی غزل 73
1. خرام سر و تو جان را حیات دمبدمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
1. خرام سر و تو جان را حیات دمبدمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
1. قد تو نهالیست که آتش ثمر اوست
دیوانه ی آن بادیه ام کاین شجر اوست
1. آبی که بسته اند بدلها دهان تست
نقدی که آن بدست نیاید میان تست
1. باران و موج آب و می و روز عشرتست
از هر طرف که می نگرم دام صحبتست
1. طبیبم دید و درمانم ندانست
دوای درد پنهانم ندانست
1. چشمت ز حال ما چو نظر باز می گرفت
این شیوه کاشکی هم از آغاز می گرفت
1. خوش آن دمید که در دام روزگار نسوخت
نیامد از عدم اینجا و زار زار نسوخت
1. شب دیده ام مشاهده ی آن جمال داشت
هرچند گریه کرد و لیکن وصال داشت
1. تویی مراد دو عالم خرد همین دانست
کسی که دید خدا در میان چنین دانست
1. وقت گلم تمام به آه و فغان گذشت
چون بگذرد خزان که بهارم چنان گذشت
1. باده ی صافم خلاص از آب حیوان کرده است
فتوی پیر مغان کار من آسان کرده است